چه امن عیش؟
اين را بايد برايت مينوشتم كه اين كاروان هيچكدام از ما را به آنجا كه در گمانههامان ساختهايم شايد نرساند. در ميانهي راه كه نه، كمي آنسوتر از اينجا كه هستيم، شايد هم همينجا از راه باز ميمانيم. هركدام به نحوي، هركدام در نقطهاي. و اين كاروان مدام در حال تجديد همراهان تازه است. آدمهاي لهيده و درهم شكسته فرو ميريزند، با هزار آرزوي برباد رفته. با حواسي كرخت شده، با فهمي كه به خرفتي فرو غلطيده.
آدمهاي تازهاي به راه ميرسند، به اين كاروان در ميآيند، سرشار از نيروي حيات، سرشار عزم و اراده، براي به فرجام رسانيدن گمانههايي كه پيشينيان آزمودند و شاید نرسيدند. در آغاز خود را جاودانه ميانگاريم بيآنكه جاودانه باشيم. انگار لعبتكان تازهاي ميشويم براي اين فلك لعبت باز.
نميدانم اين جاودانه انگاري، مايهاي از خود فريبي است يا ميراثي از بهشت نخستين و بذري از درخت جاودانگي، كه در دل هر آدمي ميرويد و ميبالد و ميوه ميدهد تا هركدام به نوبهي خويش تجربهي تلخ آدم را تكرار كنيم.
وقتي حادثهاي روياروي مرگ مينشاندمان، جان سنگين تكاني ميخورد، چشم خرد براي لمحهاي كوتاه گشوده ميگردد، فريبكاري و دروغ بودن اين درخت جاودانگي را آشكار ميكند.
جز اين حادثههاي گهگاه اما نابسنده، آسماني پر كهكشان هم بر فراز سرمان هست كه هرشب گشوده ميشود، فرصتي اگر دست دهد تا خويش را يكه و تنها در آغوش اين بيكرانگي مبهم پيدا كنيم، در مييابيم كه شايد بازيچههايي مفلوك و ناجاودانه بيشتر نيستيم. با بيكرانگي مبهمش، و بيشماري اخترانش، ما را به سخره ميگيرد اين آسمان.
در اين بيكرانگي، همچون پر كاهي ميشويم بازيچهي طوفان و فريادهامان هنوز به حنجره نارسيده، در خود ميشكند و فرو ميريزد، مثل شعلهاي ناتوان كه هنوز پاي به اين بيابان هول ننهاده، در هجوم طوفان ميميرد. همين بود كه به نقل از حافظ نوشته بودم:
چه امن عيش؟
تاب نميآوريم اين تلخجاني را و اين حكمتي كه حواس خرفت و شلختهي ما به شلاق ميكشد برنميتابيم. به عرصهي خيال و آرزو باز ميگرديم، درخت جاودانگي را پيش رو مينشانيم. اميدهاي بيفرجام خويش را يك يك بر شاخههاي اين درخت گره ميزنيم. چه فرقي ميكند كه جاودانگي را در زمين بدانيم يا در آسمان؟ از تلاش خويش در اين جهان واقعي كه نا اميد شده باشيم بر سر سفرهي خيالات عالم لاهوت مينشينيم.
خويش را جاودانه انگاشتن، به خودي خود نه سودي دارد و نه زياني، مشكل شايد از آنجا پديد ميآيد كه جاودانه انگاري خويش، به احساس تماميت خواهي منجر ميشود. يعني هركدام خود را تماميت «آدم» می پنداريم، و چون «خود» را به تنهايی کامل می انگاريم، «همه» را دست آموز خود می خواهيم.
انگار اين پندار در بسياري از ما هست كه چون خود را در ديگران تعميم دهيم، و ديگران را دستآموز خود كنيم، از اين كاروان جا نخواهيم ماند. يا بگو اين كاروان بشري ما را جا نخواهد گذاشت. همين يعني در نفاق با هم بودن. يعني آويزان شدن به زندگي، يعني به نام همدلی با دیگران، به نام هدایت خلق و خدمت به مردم، حتی به نام عشق، خود را بر زندگي و بر زندگان تحميل كردن.
حالا گمانم این را می فهمم که چرا اصحاب کهف را «فتیان»(جوانمردان) لقب داده بودند. تمنای بیرون رفتن از صحنه، به هنگامی که دوران خود را به سر آمده می بینی، این شاید برترین جوانمردی ها باشد.
1385.مشهد