در اسارت باورها
از اسارت تا آزادی، راهِ درازی است. هم اسارت چیزی نسبی است و هم آزادی. نسبت بهاین روزگار كه اكنون هستیم، ما در اسارتِ باورهایی این گونه زاده شدیم و شکل گرفتیم. شاید باور نکنی که با جان كندن بسیار، چیزهای تازه آموختیم و میآموزیم.
من كه علی هستم درست به موقع به دنیا آمده بودم، اما نفر بعدی كه قرار بود فاطمه باشد تاخیر كرده بود و به جای او یك پسر دیگر آمده بود و هنوز دو ساله نشده بود كه مرد. بعد فاطمه بهدنیا آمد، قرار بود بعد از فاطمه حسن بهدنیا بیاید اما معلوم نیست چرا بازهم یك دختر دیگر به دنیا آمد. اول پدر اخمهایش را درهم كشیده بود اما بعد راضی شده بود كه اسمش را بتول بگذارد. این خیلی هم بد نبود. یعنی چارهی دیگری نبود. نفر بعدی باز هم دختر بود، اما چند روزی بیشتر زنده نماند، یعنی چند روزی بیشتر باعث رنجش پدر نبود.
بعدا حسن به دنیا آمده بود، مایهی شادمانی پدر. حالا پدر كه نام خودش محمد بود یكی دیگر كم داشت كه اسمش را حسین بگذارد تا بتواند یك روز صبح جمعه كه از حمام برگشته باشد عبای خودش را بهدوش بیاندازد علی و فاطمه و حسن و حسین را هم زیر عبای خود جمع كند، كتاب دعایش را بردارد و حدیث كسا را بخواند. باشد كه آسمان نمونهای از پنجتن آل عبا را در این خانه به وضوح ببیند.
اما معلوم نیست چرا بعد از حسن، یك دختر دیگر سر و كلهاش پیدا شد. این بار پدر تا مدتها اخمهایش باز نمیشد. اگرهم حرفی و حركتی بهمیان میآمد جز خشونت و عصبیت نبود. جهنم شده بود آن خانه. تا سهسال بعد كه حسین بهدنیا آمد. همان كسی كه پدر سالها در انتظارش بود تا بتواند با آمدنش نام پنجتن را تكمیل كند.
میگویم ای دنیا دنیا، چرا آروزی پدر هنگامی برآورده شود كه پسر بزرگتر كه نامش علی بود دیگر زیر عبای محمد جای نمیگرفت و به آسمانی كه او میگفت اعتقادی نداشت. این گسستِ میان محمد و علی برای پدر تلختر از آن بود كه بر زبان آورد. چندتا دختر اضافی هم بودند كه ربطی به جور كردن پنج تن نداشتند و معلوم نبود چرا بهدنیا آمدهاند.
بعد از حسین بازهم بچههای دیگری به جمع خانواده افزوده شدند كه چون پسر نبودند بیشتر مثل مهمانهای ناخوانده بودند. بههرحال همینكه حسینِ خردسال همراه پدر به مسجد رود وهمدوش پدر به نماز جماعت بایستد هم خیر دنیا و آخرت بود و هم تسلایی بود برای پدر تا بتواند این مهمانهای ناخواندهی اضافی را تحمل كند.
پدرم سید بود و نسب از پیامبر داشت. گوهر خود را آسمانی میانگاشت و بهتحقیرِ زنی میپرداخت كه مادر ما بود. غیر از این، پدر، خود را مالك ما میدانست، از آن رو كه بذر او بودیم، حكم آسمان هم همین بود. پدر باید ما را بهآن شیوه كه آسمان میگفت بپروراند. اگر تشویقها گارگر نمیافتاد، آنوقت شیوهی تربیت، قدرت بود، زور بود و سیلیهای بیمهابا بر گونهی ما. بهویژه آن هنگام كه هنوز پدر جوان بود و بی تجربه بود و هنوز تلخی ثمرههای زندگی خود را نچشیده بود.
مطابق آموزههایی كه میگفتنداز آسمان رسیده، پدر میتوانست هر تحقیر و ناسزا كه لازم میدانست به مادر بگوید. و گاهی هم اصرار براین جمله كه در روایات متواتر آمده است:
برحذر باش از مشورت با زنان
و اینكه:
غرض از آفرینش زن، گوهر نسل است و بس، هرچه زن گوید كه این خواهم یا آن، مرد باید عكس آن كند.
مادر هم كه خود را زمینِ بارآور میدانست، بر آن میشد تا بذر پدر را که ما باشیم همچون حنظلی تلخ برویاند تا میوهی باغ زندگی را بهکام او زهر کرده باشد و انتقام خودش را بهاینگونه از شوی بستاند. همین بود که پدر تنها می توانست بر اقتدار خویش تکیه کند. مادر آموخته بود كه مانند دیگر زنانِ خراسانی همهی ناسزاها كه نمیتوانست آشكارا به پدر بگوید، نثارِ دشمنان اهل بیت كند.
آقای روضهخوان هر ماه كه به خانهی ما میآمد میگفت عمر به صورت فاطمه كه بانوی همه بانوان عالم است سیلی زده و بعد هم او را در میانهی در و دیوار چندان كوبیده بوده تا فرزندی كه در رحم داشته سقط شده. حضرت فاطمه جوانمرگ شده بود. آقای روضه خوان هر ماهه همین روضه را میخواند زنها هم با جیغ زدنهای عصبی میگریستند. انگار داغشان تازه و تجربههایشان جان گرفته باشد.
این مراسم روضه خوانی در خانهی ما نذری بود كه مادرم برای سلامتی من میگرفت. و من نمیدانم چرا مادر چنین نذری را برای خواهرم فاطمه نداشته است؟ هرچه بود خلیفهی دوم برای زنهای شهر ما، نمادی از خشونت علیه زن شده بود. نمادی كه چون حضوری عینی نداشت ناسزا گویی بهاو هم خطری پدید نمیآورد. و شاید موضوع نذر برای سلامتی من بهانهای بیش نبوده است
من اینگونه تولد یافتم. پسری نخستزاده كه باید پای جای پای پدر مینهاد و بعد هم دخترانی و پسرانی كه شاید نمیدانستند چرا زاده شدهاند.
پدر درس خواندن مرا در مدارس جدید بر نمیتابید، چه رسد برای دخترها. و این سرآغازِ اختلافی جدی بود با پدر. بهویژه آنكه دختران مدرسه اهل حجاب آنچنانی هم نبودند. مادر هم كاری به این كارها نداشت. او بعد از تكمیل كردن پنجتن آل عبا ماموریتش برای پدر پایان یافته بود بهویژه آنكه بعد از حسین دیگر نتوانست تقی و نقی و رضایی به جمع خانواده اضافه كند. زهره و طاهره كه تقی و نقی نمیشود.
--------------
از اسارت تا آزادی، راهِ درازی است. هم اسارت چیزی نسبی است و هم آزادی. نسبت بهاین روزگار كه اكنون هستیم، ما در اسارتِ باورهایی این گونه زاده شدیم و شکل گرفتیم. شاید باور نکنی که با جان كندن بسیار، چیزهای تازه آموختیم و میآموزیم. متناسب با آموختههامان تلاش میكنیم، خرق عادت میكنیم، تا خود را تغییر دهیم. تا گامی تازه بهسوی باورهای انسانیتر و به سوی آزادی و صلح برداریم. زمانههم تغییر میكند.