آی صدای زندانی
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شبرو است او از راه دیگر آید
خیال شبرو او هم نیازی به گشودن درب زندان، یا شکافتن آن دیوارهای بلند ندارد. سبکبال از همهی این موانع میگذرد، خواب باشم یا بیدار، دور باشم یا نزدیک، فرقی نمیکند. همینجا هم که الآن نشستهام و دارم این یاد داشت را مینویسم، پیش رویم ظاهر میشود، با همان لبخند نجیبانهاش.
میگویم وظیفهی من بود که به دیدنت بیایم. بعد خودم میفهمم که شاید هنوز جانی چنین زلال و سیال نداشته باشم که مثل او از این همه موانع، از این همه دیوارهای سیمانی بلند و از میان این همه قفل و بند و نگهبان عبور کنم.
از احوالش که میپرسم لبخندش به تلخی میگراید، یاد خانوادهاش میافتم، چه شبهای سختی باید باشد این شبها. از خودم خجالت میکشم. سعی میکنم موضوع را عوض کنم. باید حرف دیگری را پیش میکشیدم
باید میپرسیدم:
بالاخره بعد از این همه در سلول انفرادی ماندن تفهیم اتهام شدی یا نه؟ حالا میدانی جرمت چیست؟
اما نپرسیده بودم، یادم از این حرف آمده بود که: «در کشور تنگ چشمان به اندازه بودن جرم است» این که دیگر پرسیدن ندارد.
مادرم اینجا نیست، اگر هم بود جرات نمیکرد با آدمهای سیاسی روبرو شود، اگر نه هر جور بود همین نیمه شب از گور خودش بیرون میآمد تا نصیحتهای مادرانهاش را که همیشه برای من میگفت، برای تو هم بگوید. حتی یادم هست در آن سالهای دور وقتی پسر همسایهمان را به جرم ضد امنیتی بودن، یا علیه نظام بودن، دستگیرش کرده بودند مادرم تا مدتها راهش را کج میکرد که از جلو خانهی همسایه عبور نکرده باشد. او تلاش میکرد زندگی کردن در تحقیر شدگی را باز هم زندگی بداند. گمان میکنم مادرم عاقبت به همین مرض محافظهکاری و تحقیر شدگی مرد. مثل او کم نبودند. الآن هم کم نیستند، برای همین است که بخش عظیمی از تاریخ ما مرده است، شاید درستتر این باشد که بخش عظیمی از ملت ما اصلا به تاریخ راه نیافتهاند. مثل جنین که مرده به دنیا بیاید آنها هم نیازی به نام و نشان و شناسنامه نداشتند. شاید اگر نفسی در هوای آزادی میکشیدند میتوانستند حرفهایی برای گفتن داشتهباشند اما هیچ نگفته بودند، حرفی هم اگر داشتند در دل خود زندانی کرده بودند، بعد هم نفسشان بند میآمد صورتهاشان کبود میشد، همینجورها بوده که همهی حرفهاشان را با خود به خاک برده بودند. تو حتما این همه آواهای خفته در این خاک را میشناسی. اگر نه خبرنگار نمیشدی.
چند شبی هست که از دامنهی تپههای تاریک این اطراف، از لابلای کاجهای قد و نیم قد، گه گاهی صدای دف میآید. من که موسیقی بلد نیستم که بگویم در چه دستگاهی، اما این را میفهمم که یکی در آن تاریکیها هست که دارد بیتابی ضربان قلبش را با دف مینوازد. انگار میخواهد بگوید: اینجا که ما هستیم، دل آدمها زندان صداها شده، میخواهد بگوید روزی که این زندانها گشوده شود، روزی که این آواها در فضای این شهر طنین انداز شود، روزی که تو از بند و زندان رهایی یافته باشی، خورشید هم دو باره زنده میشود، ما هم وارد عصر تاریخ میشویم. چه هنگامهای بشود آن روز.
هنوز آوای دف از دامنههای تاریک این اطراف میآید یاد تو با این آوا در میآمیزد، منهم به آخرین بخش آیههای زمینی فروغ رسیدهام که:
ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد ؟
آه ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صدا ها …
چهارم آبان ۱۳۸۸ مشهد