تو خورشیدی و من غروب ای آزادی
شعري بود از يك سربازِ عراقي، شايدهم يك افسر وظيفه بوده باشد. نوشته بود:
« انت الّشمس، و اناالغروب، يا حريّت»
هنوز شعرهاي ديگري هم بود. اما الآن، يعني پس از گذشت اينهمه سالهاي سخت، همين يك خط را يادم مانده.
یک دفتر شعر بود، بچههاي خودمان از درون يك تانك عراقي پيدايش كرده بودند. نشاني خانهاش را هم در اول دفتر نوشته بود، در يكي از محلههاي بغداد، گمانم اسمش يوسف بود، شايدهم اسم ديگري داشت. چه فرقي ميكند؟.
آن شب با يكي ديگر از دوستانم كه تازه از خط مقدم برگشته بود تا نزديك صبح شعرهاي يوسف را ميخوانديم و در بارهاش حرف ميزديم. بوي دشمني نميداد، رنگ خصومت نداشت. يوسف شاعرِ زندگي بود، از شعرش فهمیده میشد كه استبداد را مي شناسد، جنگ را ميشناسد. اما استبداد و جنگ او را نمي شناخت. احتمالا به اجبار تفنگ به دستش داده بودند، تا به آهنگٍ ماليخولياي صدام قدم آهسته برود، بعد هم به جبهه اعزام شود.
گاهي كه نكتهاي يا مضموني از شعر را نميفهميديم و پرسشي مشترك برايمان پيش ميآمد، ناگهان جاي يوسف را در كنارمان خالي ميديديم. چه شبِ خوب و بهياد ماندني ميشد اگر يوسف هم آنجا ميبود. بعد به سرعت پرسش ديگري به ذهنمان ميآمد، آيا هنوز يوسف زنده است؟ شايد اژدهاي جنگ او را بليعده باشد. دوستم صورتش را برميگرداند، شايد براي اينكه حلقهی اشگ را درچشمهايش نبينم.
گمانم آن شب ناچار شده بودم تا قصهی طوفانِ نوح را براي دوستم بگويم. بعد از اينكه طوفان نوح با موفقيت انجام گرفت و همهی زمين از نو آرامش خود را باز يافت، فرشتگان با دقت همه جاي زمين را جستجو كرده بودند، ديگر هيچ اثري از اشرار ديده نميشد. حتي زنها و بچههاي آنها هم نابود شده بودند. فقط دوست و همپيمانِ خداوند يعني نوح با همراهيانش در پناه خداوند زنده مانده بودند.
فرشتگان از اينكه عملياتِ طوفان با موفقيت انجام يافته خوشحال بودند. اين بود كه تصميم گرفتند طي مراسمي با شكوه همه باهم به پيشگاه خداوند حضور يابند تا اين پيروزيِ عظيم را به خداوند تهنيت بگويند. اما وقتي به حضور رسيدند با صحنهی نامنتظرهاي مواجه شدند. خداوند پرسيده بود كه چرا آمدهايد؟ و فرشتگان پاسخ داده بودند براي تهنيت و به خاطر آن پيروزي عظيم. بعد خداوند با عتاب به آنان گفته بود:
من هفت شبانه روز است كه بر مرگ اولاد آدم سوگوار هستم و شما آمدهايد تا شادباش بگوئيد؟.
شايد خداوند و نوح ميدانستند كه دراين كارزار كساني هم هستند كه مثل يوسف ناگزير شدهاند بي آنكه اعتقادي به جنگ داشته باشند اسلحه به دست گيرند، و تراژديِ زندگي را در زمين پديد آورند. بگذريم از انبوه ساده دلاني كه صادقانه فدائي جلادانِ خود ميشوند.
برخي گفتهاند كه « نوح» يعني نوحهگري كه برمصيبتهاي اولادِ آدم سوگوار است. پس از طوفان، نوح باز هم نوح بود. شايد هم داستان سوگواري خداوند با نام نوح پيوندي معنايي داشته باشد.
از آن شبِ شعر كه جاي يوسف را در كنار خودمان خالي ديده بوديم چندي گذشت. دوست من هم باز به خط مقدم رفته بود. و ديگر او را نديدم تا آنكه روزي دفتر خاطراتش را پيدا كردم. در جايي از دفترش نوشته بود:
« تو خورشيدي و من غروب اي آزادي»
بعد خاطرهی آن شب را نوشته بود. و باز نوشته بود كه:
«من يوسف را ميشناسم. او شاعر است. شاعر زندگي، منهم شعر را دوست دارم. يوسف آنطرف خاكريزها است، و گمانم الآن لولهی تفنگش را روي پيشانيمن نشانه رفته باشد. من هم شعر را دوست دارم»
---------------------------------------------------------------------------
(این خاطره از همان سال اول جنگ ایران و عراق است که در اهواز بودم)