دنیای کوچک شمسیه
از آنهمه ديدنيها و شنيدنيهاي تاجيكستان و دوشنبه، انگار داستان شمسيه و دنياي كوچك او در ذهنم ماندگارتر شده باشد.
دوستم شهرام كه ساكن دوشنبه بود آهستهتر از حد معمول رانندگي ميكرد تا در ميانهي شهر دوشنبه و شهر حصار، باغها و مزارع اطراف را بهتر ديده باشم. گه گاه اينجا و آنجا مرداني يا زناني كار زمين و زراعت ميكردند.
كدوهاي گرد و خط خطي از دور شبيه هنداونههاي كوچك ديم مينمود و همين بهانهاي شد تا توقفي كوتاه داشته باشيم كه هوا هنوز گرم بود و فرصت هم بود و خريد چند هندوانه از سر مزرعه و شكستن و نشستن بر خاك و بيآداب سفره و ميزبان از خود پذيرايي كردن طعمي ديگر داشت. اما پيشتر كه رفتيم زناني كه كار زمين و زراعت ميكردند نشانمان دادند كه اين بازي رنگها فريبمان داده.
با زنان به گفتگو بوديم و گويا از لهجهام دريافتند كه تاجيك نيستم و شايد ايراني باشم. ما به گفتگو بوديم و شمسيه كه هنوز نامش را نميدانستم دوان دوان به آن سوي ديگر مزرعه رفته بود. بيآنكه چيزي گفته باشد، دقايقي بعد با سفرهاي در بغل پر از هندوانههاي كوچك ديم بازگشت. در ميان اين شيارهاي ناهموار پر از كلوخه براي كشت تازه، چه خندان و هموار و شادمان ميآمد اين دختر لاغر اندام بيست ساله.
ده ساماني را كه هديهاش كردم نمي گرفت، با خودم واگويه ميكردم كه عجب داستاني هست اينجا، يكي از بسيارها براي گرفتن پنج ساماني به رشوه، بسي لبخند و بهانه و اشاره تحويلم ميدهد و اين روستايي سادهي پارينه پوش كه چيزي آورده و خدمتي كرده، حق خود را هم نميستاند.
نگاهم را بر گرفته بودم و عزم رفتن كرده بوديم و او به بدرقه از پي ما ميآمد و با همان لهجهي تاجيكي پرسيده بود كه شما از ايران هستيد؟ بعد هم كه پاسخ مثبت شنيده بود انگار دل بهدريا زده باشد كه در ميانهي التهاب و شرم نام كسي را بگويد كه فلاني هم به ايران رفته، شايد گفته بود صمد يا سهراب يا حميداف، حالا كه من نامش را يادم نيست ميگويم شايد گفته بود صمد، بعد هم گفته بود:
به ايران كه رفتيد صمد را سلام برسانيد، بگوييد شمسيه دختر زر افشان سلام رسانيده. بعد هم لبخندي بر صورت گل انداختهاش نشسته بود و همانگونه كه از پي ما به بدرقه ميآمد باز تاكيد كرده بود كه بگوييد شمسيه دختر زرافشان.
هردو نگاهمان پركشيده بود به دورها، به آنسوي كوهاي بلندي كه اين دشت را هم در دامن خود داشتند. شايد شمسيه ميپنداشت ايران هم آبادي كوچكي در پشت همان كوههاي بلند و كبود است.
با خود واگويه ميكنم حالا كه نميتوانم سفر كردهي شمسيه را پيدا كنم، شايد بهتر باشد سلام او را به شما برسانم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حصار كهنه
«آثار خانهي روزگارداري تاجيك» در جايي بود كه پيشترها «حصار» ناميده ميشده، هنوز بقايايي از همان برج و باروها و كاروانسرا و مدرسهي علميهاي كه شايد از پنج قرن پيش تا انقلاب اكتبر شوروي مركز علم و دين در اين ديار بوده است. و در كنارهي اين آثار كهن، بناي ياد بودي براي سربازان گمنامي كه در انقلاب يا جنگ جهاني دوم جان باختهاند. در پاي اين بناي ياد بود حفرهاي تعبيه بود كه در روزگاري نه چندان دور آتشي مدام در آن شعلهور بوده و اكنون خاموش.
اين سنت از روزگار شوروي سابق هنوز برجاي بود كه هر عروس و داماد تازهاي را پيش از آنكه به خانهي بخت روانه شوند اول به اينجا بياورند و پاي اين بنا و گرد اين آتش مقدسي كه ديگر نيست، عهد زناشويي را تقديس كنند، گروه كوچكي از نوازندگان محلي با همان بوق و كرنا و طبل و تنبك سنتي هياهو بپا كنند و اطرافيان و خويشاوندان نيز با رقص و پايكوبي و شادماني شاهدان اين پيوند خجسته باشند.
گمانم براي مسعود ميگفتم كه آقاجان آدمها نياز به مناسك دارند، مخصوصا براي ورود به هر مرحلهي تازه از زندگي، فرقي نميكند كه ديندار باشند يا بيدين، مسلمان باشند يا كمونيست، روشنفكر باشند يا سنتي.
مناسك، شايد بخش عظيمي از وطن هر انسان شمرده ميشود، آدم بيمناسك بيشتر مثل آدم بيوطني است كه جايي بر سرنهادن نمييابد. مشكل كار شايد بيشتر در همين است كه بسياري از مناسك ما مثل همين اجاق خاموشي است كه در پاي اين بناي ياد بود تعبيه است. مثل درخت خشكيدهاي كه قرنهاست بيثمر شده و ما هنوز به بوي معجزهاي انگار نشانه بر آن ميبنديم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
يك روز به انتخابات رياست جمهوري تاجيكستان مانده بود به همين مناسبت آثارخانهي روزگارداري (موزه) هم تعطيل بود، گويا كاركنانش در بسيج انتخابات فراخوانده شده بودند. اما دمادم عروس و داماد تازه بود كه با همراهيان تازه از راه ميرسيدند. همين بود كه بازهم به تماشاي عروسيها رفته بودم. ياد شمسيه رهايم نميكرد، انگار دوست داشتم او را يكي از همين عروسان ببينم كه جواني خوش پوش دستش را گرفته تا از پلههاي بناي ياد بود بالا بياييند. و من از كنارهي راه براي شمسيه دست تكان دهم، شاد باش بگويم.
آبان ماه 1386