شاعر
حافظ را كه لسانالغيب هم دانسته شده، مصداق نسبتا روشني براي مفهوم «شاعر» ميدانم. در سيام سالگرد بزرگداشت شريعتي هم، وي را شاعر قبيله ناميده بودم. همچنين در بخشهايي از مقالات «تاملي در معنا شناسي متن مقدس» باز هم در بارهي نقش شاعر در قبيله و زبان شاعر مطالبي را آوردهام. از اين جهت لازم دانستم كه در مورد خود واژهي شاعر به گونهاي مستقل مطلبي را اينجا بياورم
شاعر:
تبار اين واژه كه امروز در زبان ما متدوال است، به روزگار قبل از اسلام در حجاز باز ميگردد. بعد از اسلام نيز با تغييراتي معنايي به زبان پارسي راه يافت. شاعر اسم فاعل است براي شعر. واژهي شعر نيز داراي جفتي عيني و مادي است بهنام«شَعر»(موي) در نگاه اول شاعر يعني كسي كه در قلمرو زبان و گفتار مي تواند ظرافت هايي را به باريكي موي تشخيص دهد و بيان كند. اما اين فقط لايهي سطحي و آشكار معناي شاعر در آن ساختار زباني است. در لايهي عميقتر، شاعر كسي بود كه با ناخودآگاه جمعي قبيلهي خويش ارتباط داشت و دغدغههاي پنهان و مغفول قبيلهي خويش را در قالب زباني ادبي بيان ميكرد.
خاستگاه كلام شاعر:
در نگاه پيشينيان، جهان به دو قلمرو كاملا متفاوت تقسيم مي شد. يكي عالمي كه از راه حواس ظاهر( همان حواس پنجگانه) ميتوان آن را تجربه كرد. اين عالم را «دنيا» هم ميگفتند. يعني جهاني نزديك و قابل درك و دريافت براي ذهن خودآگاه. معادل پارسي اين واژه، همان «گيتي» است.
به جز اين عالم محسوس، جهان ديگري را هم اعتقاد داشتند كه ديرياب و پنهان و غيب بود و آن را «عالم غيب» و در پارهاي موارد به ويژه در قرآن «آخرت» خوانده ميشد. معادل اين واژه نيز در زبان پارسي «مينو» خوانده ميشد. مهمترین نکته در این اعتقاد شاید این باشد که منظور از «عالم غيب» و «آخرت» و «مينو» صرفا عالم پس از مرگ نبود. بلكه اين عالم محسوس و ظاهر، خاستگاهي پنهان و غيب داشت كه بر آن استوار بود و حوادث اين جهان ظاهر از آن عالم غيب سر بر ميآورد و پديد ميآمد. از برخی جهات چنین اعتقادی با آنچه امروز در میان عامه ی دین داران و شریعت مداران مطرح است، واژگونه می نماید. شايد بتوان نسبت «گيتي» با «مينو» را مانند نسبت «تن» با «روان» دانست.
همچنين در نگاه پيشينيان، حوادث پيش از آنكه حادث شوند و به گيتي در آيند، طرح كلي آن قبلا در عالم مينو، يا در عالم غيب مكتوم و پنهان بوده است. منظور از آوردن اصطلاح «حوادث» در اين متن، صرفا حوادث طبيعي نيست بلكه بيشترحوادثي مورد نظر است كه به زندگي آدمها، روابط آدمها با هم، جنگها و آشتيها، و همچنين پيروزي و شكست قبايل در نبردها بوده است و براي اينكه از حوادث پيش روي خود آگاه شوند خود را ناگزير ميديدند تا بهگونهاي با عالم غيب ارتباط برقرار كنند و البته براي اين ارتباط نياز به حواس ديگري غير از حواس ظاهر داشتند و دست يافتن به چنين حواسي براي همگان مقدور نبود. حضور شاعر در قبيله به همين ضرورت بود.
گسترهي غيب براي شاعر:
نفوذ شاعر به عالم غيب، هموزن دغدغهاي بود كه نسبت به جهان و مردمان پيرامون خويش داشت. در نظام قبيلهاي نيز شاعر، دغدغهي قبيله و قوم و ملت خويش را داشت. در چنين ساختاري، عالم غيب براي شاعر، بيشتر عبارت بود از همان روح جمعي قبيلهي خودش. به سخن ديگر، در نظام قبيلهاي، آنچه اصل واساس در هستيِ افراد شمرده ميشود، «قبيله» است. هويت فردي، كاملا تحتالشعاع هويت جمعي است. افراد در دامن قبيله متولد ميشوند، در چتر حمايتي قبيله رشد ميكنند، وهمچون پدران خود به نام قبيله، وبراي بقاي قبيله به زاد و ولد ميپردازند. مردان بزرگ، و سلحشوران وجنگآوراني كه جان خود را در راه اعتلاي قبيله باختهاند، به روح جمعيِ قبيله ميپيوندند، و با جد اعلاي قبيله يگانه ميشوند. جد اعلاي قبيله نيز، با خداي قبيله در هم آميختهاست. بنابراين، «روحِجمعي قبيله» صرفا به روح جمعيِ زندگان يك قبيله خلاصه نميشود. بلكه همه آنها كه از آغاز شكل گيري قبيله تولد يافتهاند، زندگي كردهاند، ومردهاند، همه وهمه عناصر درهم تنيدهاي ميشوند در روحِ جمعي قبيله، ودر ناخودآگاه جمعيِ آن. از اين رو قبيله، مانند يك شخص بزرگ، داراي هويتي مستقل بود و روح پيچدهي مخصوص به خود را داشت. قبيله، تمامي جهاني شمرده ميشد كه فرد ميتواند در آن زيست كند. از اين جهت، اعضاي قبيله براي ارتباط با عرصههاي پنهان و روح جمعي قبيله، نياز به شاعر پيدا ميكنند.
گرچه توصيف شاعر از طبيعت و محيط، بيشترين فضاي شعر را تشكيل ميداد و همچنين مدح و رثا، و هجو نيز در آن بسيار شنيده ميشد، اما كار شاعر تنها ساختن اين تصويرهاي دلانگيز از كوچ و رحيل و طبيعت نبود. بلكه شاعر، وجدان مغفوله، وزبان گوياي قبيله بود و جايگاهي مانند كاهن يا جادوگر داشت. زيرا ميتوانست با روح جمعيِ قبيله(يا همان ناخودآگاه جمعي) كه مستقل از افراد بود ارتباط داشته باشد و به دليل ارتباط با روحي جمعي، يا با ناخودآگاهِ قومي، گاهي منادي حوادث آينده نيز بود. حوادثي كه گاه قبيله را تهديد به نابودي ميكرد. اين بود كه گاه كلام شاعر سبب آگاه شدن اعضاء قبيله از فاجعهاي كه در كمينشان بود ميگشت. حتي از نگاه برخي پژوهشگران، شاعر، پيامبر قبيله وپيشواي آن در زمان جنگ وصلح بودهاست. همچنين هنگام تصميم گيري براي كوچ ورحيل، با او راي زني ميكردند وبه فرمان او خيمهها را بر ميافراشتند
به اعتقاد افراد قبيله، اخبار غيب، از قلمروي ماوراي هوشياريِ ظاهري به ذهن شاعر القاء ميشد. افراد قبيله، و همچنين خود شاعر باور داشتند كه موجودي نامرئي و ماورائي ميانجي ميان شاعر و عالم غيب است و كلام را او به شاعر القاء ميكند. اين موجود نامرئي را در زبان عرب«جن» ناميده بودند. واژه «جن» در اصل بهمعناي موجودي پوشيده وناديدني است و هر شاعري جن ويژه خود را داشت. بعدها اين ميانجي نامهاي ديگري به خود گرفت[1].
همان گونه كه شاعر خود را وابسته به قبيلهي خويش ميدانست و رسالت خود ميدانست كه از قبيلهي خويش دفاع كند و براي سربلندي و آوازهي قبيله خود بكوشد، عرصه فعاليت و القائات جن او هم فراتر از منافع قبيلهي شاعر نميرفت.
در اخبار جاهلي عرب آمده است كه: «چون شاعر ميخواست هجا گويد، بالاپوش ويژهاي شبيه كاهنان بر تن ميكرد، سر ميتراشيد، و دوگيسو باقي ميگذاشت، يك سمت سرش را روغن ميماليد، و يك تا كفش به پا ميكرد و...»[2]
احتمالاً اين مناسك، به ويژه لباس كاهن پوشيدن، سر تراشيدن، باروغن مقدس سر خود را مسح كردن، وهمهي كارهاي ديگر، به منظور جلب نظر جني بوده كه شاعر ميبايد محتواي كلامش را از او دريافت ميكرده است. در واقع كلام شاعر، نظر شخصي او نسبت به دوست و دشمن نبوده است بلكه با اجرای این مناسک می خواست چنین بنماید که دغدغهي روحي غيبي كه صيانت از قبيله را بعهده داشته بر زبان شاعر جاري ميشده است، و به این گونه كلام شاعر را چنان قوتي ميبخشيده كه بتواند روحِ دشمن و قبيلهِ او را در چنبره خود بگيرد.
گسترش چشمانداز شاعر به جهان، و دغدغه و نگراني او نسبت به حوادث انسانهايي بيرون از مرزهاي قبيلهاي، سبب نفوذ بيشتر شاعر به عالم غيب ميگرديد و طبعا كلام شاعر نيز از حوزهي منافع خويشاوند و قبيله فراتر رفته و تا حدودي جهانشمول مي گشت. به تعبیر دیگر، شاعر قبیله هنگامی که از مرزهای قبیله عبور کند آنگاه دغدغه ی حرمت جان بیگانگان و دشمنان را نیز در خویش پیدا می کندشايد بتوان مولوي،عطار، يا حافظ را از آشكارترين اين گونه شاعران در عرصهي زبان پارسي شمرد.
زبان شاعر:
زبان شاعر، به لحاظ قالب واژگاني، همان زباني است كه مردم پيرامونش با آن سخن ميگويند و نيازهاي روزمره خود را به وسيله آن زبان بيان ميكنند. اما همين واژگان و الفاظ هنگامي كه براي بيان دغدغههاي ناخودآگاه جمعي از سوي شاعر به خدمت گرفته ميشود، در چينش متفاوتي قرار ميگيرند و از زبان ابزاري به زبان ادبي تبديل ميشود. علت اين تغيير، يك بازي تفنني در زبان نيست، بلكه به ضرورت بيان چيزهايي هست كه با زبان معمولي يا با زبان ابزاري نميتوان آن را بيان كرد. شايد بتوان گفت كه كلام شاعر، از برخي جهات مانند بيان رؤيای ميماند که ساز و کارش و چینش عناصر واقعه اش با آنچه در عالم حواس ظاهر می گذرد تفاوت دارد.[3]
همچنین از آنجا که شاعر نه عقل محور است و نه متن محور، زبان او هم نه با متون عقلانی و فلسفی شباهت دارد و نه با آن متن دینی که در قرائت شریعتمداران پدید می آید. شاید بتوان زبان شاعر را زبانی ادبی- عاطفی نامید و این البته به معنای نا آشنایی شاعر با فن و صنعت زبان نیست.
مشهد: شهریور 1386
--------------------------------------------------------------------------------
[1] - شايد مانند خواجه خضر در ساقي نامهي حافظ. يا آنچه حافظ به عنوان قوت شاعرهي خود از آن ياد ميكند:
قوت شاعرهي من سحر از فرط ملال ××× متفر شده از بنده گريزان ميرفت.( تا آخر)
[2] العصرالجاهلی، اثر شوقی ضیف، ترجمه علیرضا ذکاوتی، صفحه ی 218
[3] - تفاوت ميان زبان ابزاري و زبان ادبي در اين جا مانند تفاوت وقايع عيني است با وقايعي كه در خواب و رؤياها مي بينيم. مثلا وقايع رؤيا مقيد به زمان و مكان نيست و عتاصري كه تشكيل دهنده رؤيا هستند اگر چه همه همين عناصر جهان عيني هستند اما در چينشي كاملا متفاوت قرار ميگيرند تا آنجا كه ما ميتوانيم مثلا پرواز كنيم، يا با كساني كه پيش از اين مردهاند گفتگو كنيم بيآنكه اين وقايع حتي مايه تعجب ما بشوند..