نفس:(nafs)
نفس، از جهت ناآشكارگي، مانند روح در هالههايي از ابهام معنايي است. احتمالا به همين سبب معناهاي بسيار گوناگون، متفاوت، و گاه متضاد براي آن در فرهنگ نامهها پديد آمده است و همچنين بسياري از فرهنگ نامهها و تفاسير، «نفس» و «روح» را به يك معنا آوردهاند[1] در حالي كه معناي اين دو واژه در نظام زباني قرآن باهم بسيار متفاوت است، اگر چه در ارتباطي تنگاتنگ با هم قرار دارند.
واژهي «نفس» در نظام زباني قرآن، هميشه به صورت مؤنث و با ضماير مؤنث آمده است در حالي كه واژهي «روح» در همين متن قرآن مذكر است. از آنجا كه «نفس» پديدهاي عيني و مادي نيست كه زايشگري آن به چشم آيد، بنا براين در لغتنامهها از آن به عنوان مؤنث مجازي ياد كردهاند[2].
يكي از مهمترين كنشهاي نفس nafs كه مدام با آن در ارتباطي تنگاتنگ هستيم و تجربهاي محسوس از آن داريم، نفس كشيدن، يا «تنفس» است كه ادامهي حيات را در انسان و جانور ميسر ميسازد. به تعبير ديگر، اگر «نفس» به عنوان اقنومي ناشناخته و پنهان در انسان شمرده شود، تنفس به عنوان يكي از كنشهاي آشكار و تاحدودي قابل شناخت او ميتواند باشد.
آدمي در هر حال براي ادامه زندگي، دائم در حال تنفس است، اعم از خواب و بيداري، بيهوشي و هوشياري، خودآگاه يا ناخودآگاه. براي زنده بودن گريزي از ترك تنفس نيست اما اين هست كه آدمي ميتواند بر تنفس خويش آگاهي پيدا كند و حتي با تمرين و ممارست آن را تحت كنترل خويش در آورد. آيا در ارتباط با نفس هم ميتوان همين امكان را يافت؟
نفس واحده:
در متن قرآن، آفرينش همهي آدمها از منشاء يگانهاي دانسته شده كه «نفس واحده» ناميده ميشود[3]. اين نفس واحده البته مونث است و مؤنث بودن او هم در همين است كه هر آدمي از او زاده شده است و يا زاده ميشود. اين روايت قرآن، با آن روايتي كه در تورات از آفرينش آدم و حوا آمده كاملا متفاوت است. يعني در اين روايت، منشاء نخستين آدمها، عنصر مؤنث است و نه مذكر.
در عينحال كه منشا، همهي آدمها نفس واحدهاي دانسته شده، باز هم هر انساني داراي نفسي مستقل از ديگري نيز هست. شايد هم تاكيد قرآن بر اينكه همهي آدمها از نفس واحدهاي پديد آمدهاند بيشتر به اين منظور باشد تا نشان دهد كه گوهر اصلي و ذاتي همهي انسانها يگانه است. اما در عين حال، هركسي داراي نفسي مستقل از ديگري هم هست اين استقلال چندان پر رنگ ميشود كه از قتل يك فرد، با عنوان «قتل نفس» ياد شده است
همين تركيب «قتلنفس» در آيات قرآن، نشان ميدهد كه انگار «نفس» بنمايهي اصلي براي زنده بودن و ادامهي حيات است. مثل نَفَس كشيدن.
توصيف قرآن از نفس :
در توصيفاتي كه قرآن از نفس آورده، اغلب از آن به عنوان «امارةبالسوء» ياد شده. يعني بسيار امر كننده به زشتيها[4].
مطابق آنچه در داستانهاي قرآن آمده، حتي رسولان از نفس خويش و وسوههاي او در امان نيستند (سوره يوسف آيه54) همچنين ويژگيهايي كه براي توصيف نفس در قرآن آمده، در بسياري موارد با ويژگيهايي كه براي توصيف شيطان آمده بسيار بههم نزديك است. هر دو وسوسهگر به «سوء» هستند و هردو فرمانرواي قلمروهاي تجاوز و طغيان توصيف شدهاند.
در متن قرآن، همچنين مراتبي براي «نفس» بيان شده است. نفس كه عموما امارة بالسوء توصيف شده در عين حال اين امكان براي او هست كه به «نفس لوامه» (انتقادگر از خود) ارتقاء يابد[5] ولي نهاييترين درجهي كمال براي نفس، صيرورت يافتن به «نفسمطمئنه» است[6].
مطابق آنچه در قرآن آمده، شناخت و آگاهي انسان از نفس خويش، شناختي اندك و جزيي است: «خداوند شما به آنچه در نفسهاي شما هست داناتر است...»(آيه 25سورهي 17)
با همهي ابهام و ناشناختگي كه از نفس براي ما است، از توصيفات و كنشهايي كه به نفس نسبت داده ميشود ميتوان اين اندازه فهميد كه:
«نفس» بنمايهي وجود هر آدمي و هر جانوري در امر زندگي و زندهماندن است، نفس با شورمندي تمام صيانت و پاسداري از حيات را بهعهده دارد و براي دوام و بقاي همين زندگي، از تمامي غرايز طبيعي به هرقيمت بهرهميگيرد.
همچنين با طرح «نفس واحده» و رابطهي آن با «نفس» هر آدمي، ميتوان گفت كه هر نفسي دغدغهها، ترسها، و تجربههاي انباشته شدهي همهي نياكان را در پستوخانههاي وجود خود بايگاني دارد و انگار مجموعهاي از نياكان ناديده ما كه در دورترين اعصار زندگي ميكردند در نفس ما نَفَس ميكشند. از سوي ديگر، مطابق آيات قرآن، همهي همعصران من، كه اكنون زندگي ميكنند، يعني همهي آدمها از هر قبيله و قومي، از كثير شدن و تنوع يافتنِ همان نفس واحدهي نخستين پديد آمدهاند، بنا براين، با همهي تنوعي كه در روند كثير شدن آدم پديد آمده، و با آنكه در اين قبيله قبيله شدنها، هر قومي و هر قبيلهاي و حتي هر فردي ويژگيهاي متفاوتي از هم يافتهاند، بازهم همهي آدمها در ريشه و آبشخور اصليِ «نفس» مشترك مينمايد. اين درحالي است كه هركسي درعين اشتراك ريشهها با ديگران، همچنين نفسي مستقل از ديگران نيز دارد. اين استقلال چندان پر رنگ ميشود كه از قتل يك فرد، با عنوان «قتل نفس» ياد شده است.
همين تركيب «قتلنفس» در آيات قرآن، نشان ميدهد كه انگار «نفس» بنمايهي اصلي براي زنده بودن و ادامهي حيات است. مثل نَفَس كشيدن.
چرا امارة بالسوء؟
شايد به اين جهت «نفس» امارة بالسوء توصيف شده است كه تمناي بودن و زيستن از سوي نفس چندان قدرتمند و لجام گسيخته است كه هيچ قيد و بندي را بر نميتابد و شورمندي حيات را به صورتي لجام گسيخته و كور فرمان ميراند، و براي تامين زندگيِ فرد، حقوق و حدود ديگران را رعايت نميكند. از همينجا است كه «تعقل» به عنوان كنشي آگاهانه از سوي انسان، به عنوان لگام زدن به نفس و كنترل شورمنديهاي او است.
توانمندي نفس را هنگامي ميتوان بيشتر مورد تامل قرار داد كه او را منبع تمامي نيروهاي غريزي بدانيم. در اينجا منظورم از «غريزه» صرفا غريزهي جنسي نيست بلكه غريزه جنسي را هم يكي از نيروهاي نهفته در نفس ميتوان بهشمار آورد. يعني خواهش نفس را نميتوان به غريزه جنسي كاهش داد. به نظر ميرسد كه نيروهاي مرموز و تاريك ديگري هم در نفس تعبيه است كه با ميدان يافتن به صحنهي عمل وارد ميشوند و شكل عيني به خود ميگيرند. ما هنوز علت بسياري از كنشها و رفتارهاي خودمان را نميدانيم.
برخي تفاوتهاي نفس و روح:
اولين و مهمترين تفاوت، همين است كه نفس مؤنث و زايشگر توصيف شده است در حالي روح مذكر است.
نفس صرفا تدارك حيات و «بودن» را بهعهده دارد ولي «روح» اعتلاي انساني و «شدن» را سبب ساز است. از آنجا كه در تعبيرهاي قرآني «روح» خصلتي خدايي دارد، ميتوان نامهاي خداوند را نيز براي توصيف روح در نظر گرفت. نامهايي مانند، عالم، عزيز، حكيم، رحيم، و... شايد هم بتوان گفت كه «روح» طرحي شبحگونه از ايدههايي متعالي به ذهن ميافكند و «من» را به زيباييها و عظمت خويش، مشتاق و گرفتار ميكند. از اين جهت، روح از سوي او (خداوند) نازل ميشود تا درست در همين جا است كه تضاد بنيادين ميان نفس و روح در «من» شكل ميگيرد. به تعبير ديگر، عامترين شكل تضاد دروني، ميان نفس و روح است و «من» را در ميانهي اين دو اقنوم به كشمكش و ترديد گرفتار ميكند. سر سپردن به فرمانهاي پر كشش نفس، «من» را از ايدههاي متعالي دور مي كند و در اشتياق امر متعالي هم گام نهادن، با لجام گسيختگي نفس امكان پيدا نميكند. تعبير ديگري در قرآن هست كه اين كشمكش را بهتر مينماياند. در اين تعبير آمده است كه:«لقدخلقناالانسنفيكبد»(آيهي4سوره90)
واژهي «كبد» به معناي رنج نيست بلكه به معناي ميانهي دو قلمرو بودن يا ميانهي دو جاذبه راه رفتن است و اگر دو اقنوم نفس و روح را در نظر بگيريم و خود را در ميانهي اين دو اقنوم بهياد آوريم، طبعا حاصل چنين تصويري، رنجي است كه انسان را مدام در گير خود دارد.
[1] - اين معنا حتي در معتبرترين لغت نامهها مانند «لسانالعرب» اثر ابن منظور هم ديده ميشود
[2] - در مورد معناي نفس نظريات بسيار متنوعي ابراز شده است كه مهمترين آن را شايد بشود در دو بخش حكمت قديم و اخلاق مورد بررسي قرار داد. اما آنچه را كه من در اينجا به آن پرداختهام نه از ديدگاه حكما و فلاسفهي قديم است و نه از ديدگاه علماي اخلاق، بلكه صرفا تبار شناسي معناي «نفس» با مرجع قرار دادن متن قرآن است.
[3] - سوره چهارم آيه 1 سوره ششم آيه 98 سوره هفتم آيه 189 سوره سي و نهم آيه 6
[4] - منظور از «سوء»(زشتي)، صرفا امري اخلاقي نيست بلكه هر عملي كه برآيند آن در روند زندگي فردي و اجتماعي، موجب ناخشنودي، بيماري، درد و عذاب، و مرگ شود، عمل سوء خوانده ميشود.
[5] - در قرآن يك بار از نفس لوامه ياد شده است ويك بار هم از نفس مطمئه.
[6] - از آيهي 28 سوره فجر چنين برميآيد كه با رسيدن نفس به اين مرتبه، هنگام رجعت به سوي خداوند هم فراميرسد وديگر جاي ماندن در اين عالم نيست.