شعبده خاموش میشود، اگر تو نور بیاری[1]
برايم نوشته بودي كه از سياست بيزار هستي، يعني از حرفهايي كه به اخبار و وقایع ناخوشایند اجتماعی - سیاسی کشیده شود و گوشه و كنايهاي به دولتمردان اين ولايت باشد خوشت نميآيد. منهم با خودم گفتم شايد دوست داري سر به جنگلهاي خلوت و تنهايي بگذاري، دوست داري سرت را پايين بيندازي، راه خودت را بروي، زندگي خودت را داشتهباشي، و در آن خلوت قدسی كه فراهم ميكني براي خداوند خودت غزل و ترانه هم بخواني. وقتي هم گرفتار اندوهي ناشناخته شدی، براي يكي از قديسين شهيد اشك بريزي. از اين مناسبتها هم در تقويم سال و ماه ما كم نيست.
اما انگار حساب بعضي چيزها را نكرده بوديم. خودت را به نفهميدن هم كه بزني، «خبر» از جايي ديگر به سراغت ميآيد. ناديدهاش هم كه بگيري مثل هول و هراسي گنگ خودش را به جانت مياندازد. خودت را به خواب هم که بزنی، در هيئت رؤياهاي هراس انگيز به خوابهايت ميآيد.
پيش از اين هم برايت گفته بودم، اگر جنايتي در پس اين ديوارها اتفاق بيافتد، جان تو هم بهآشوب كشيده ميشود، بيآنكه كسي تو را خبر كرده باشد. بيآنكه ظاهرا به تو ربطي داشته باشد. يعني انگار رشتههايي نامرئي و بيگفت و صوت جان آدمها را به هم وصل ميكند. اين اتفاق عجيب را ميتواني به ناخودآگاه جمعي نسبت بدهي. ميتواني به همان «نفس واحده»اي نسبت بدهي كه در قرآن هم آمده، ميتواني به آن گوهر يگانهاي منسوبش كني كه سعدي هم در اشعارش آورده. حالا تو به هر نامی كه دوست داري بگو.
راستش من بهاين همه روزهاي عزا كه در تقويمها هم آمده و رسانههاي حكومتي هم مدام تبليغ ميكنند و سال بهسال هم بر كيفيت و كميت آن افزوده ميشود، خوشبين نيستم. این همه را بدل از وقایع ناگوار دیگری میدانم، وقایعی مانند فزونييافتن مرگهاي مشكوك در پس ديوارها، افزايش نابسامانيها و ناهنجاريهاي اجتماعي، ناكامي و سردرگمي جماعتي درمانده و تحقیر شده. اینها همه نسبت مستقيمي با رشد مراسم عزاداريهای ریز و درشت هم پيدا كرده است.
میبینی که اين تعزيهها، اين نوحهخوانيهاي هنرمندانه، اين گريستنهاي بيدريغ، و اين بر سر و سينه زدنها هم گرهی از کار فروبستهی این جماعت باز نمیکند.
يك چيز ديگر هم هست كه دوست دارم برايت بگويم، وقتي براي شفافيت وقايعي كه پيش ميآيد كاري نكنيم، وقتي چند و چون مرگهاي مشكوك را كه پس ديوارها اتفاق ميافتد به روشنايي نخوانيم، وقتي خداوند روشنايي را انكار كنيم، كم كم به ظلمت و تاريكي گرفتار ميشويم، ارواح خبيثهاي ميشويم سرگردان در ظلمات، فرو مانده در ابتدایی ترین مسائل زندگی فردی و اجتماعی.
اين هم نتيجهي گريز از روشنايي، نتيجهي خود را به نفهمي زدن. نتیجهی سر به سلامت بردن اما احمق شدن، يعني به گمان من وقتي آدم مدام خودش را به حماقت بزند، واقعا احمق هم خواهد شد، اغفال هم خواهد شد. ابتدایی ترین و بدیهی ترین حقوق انسانیاش هم ربوده خواهد شد، و همهی این وقایع به میدان داری شعبده.
اینها را نوشتم تا این را هم گفته باشم که جامعهی ما با آنکه بسی دیندار هم هست اما انگار میان این جامعه تا خدای روشنایی شکافی پرناشدنی پدید آمده، گمانم راه را عوضی آمده باشیم. شاید ما در عین حال که خدای روشنایی را می ستاییم اما از روشنایی می گریزیم.
ویرایش جدید، دی ماه 1390/مشهد
پی نوشت:
[1] - این عنوان «شعبده خاموش می شود اگر تو نور بياری» از شعری است که دوست کويریام ابراهيم استاجی در روزگاری دورتر سروده بود. اکنون سالهاست که از او بیخبرم