تازه رسيده بودم به عرفاتِ سرزمین خودمان. بيابانی خلوت و خاموش، و نزديك غروب بود كه ابراهيم دستهايش را به سوی آسمان گشوده بود و فرياد برآورده بود كه:
آی خداوند، مرا نشان بده كه چگونه این مردگان را زنده خواهی كرد؟ [1]
با خود واگويه میكردم كه شايد ابراهيم از حال و روز ملت ما خبر يافته كه مردمان را پروای حق يكديگر نيست، شاید خبرها را شنیده که اینجا هیچکس را به دیگری اعتمادی نیست، شاید مرگِ واژگانِ مقدس را دیده، که روزگاری معنای زندگی بودند. شاید از این عفونت زهرآگین که جانِ همه را در پیچ و تاب آورده با خبر شده.
انگار همه کور شدهایم. كجا می رويم؟ اين انتقام كدام خونهای بهناحق ريخته شده و كدام حقوق پايمال شده است ابراهيم؟
راهنما گفته بود: هوا كه تاريك شود بايد رهسپار مَشعر شده باشيم. حالا هم هوا رو به تاريك شدن است. میگويم: ابراهیم، ما در روشنايی روز خيلی چيزها را نفهميدم، حالا تجربهی پيدا كردنِ مورچهای در تاريكی به چه كارمان میآيد؟ اين آزمون را بگذار برای وقتی ديگر.
بعد راهنما گفته بود: حق يكی بر ديگری دانه ارزن هم كه باشد بهانداز حرمت خدا است؛ خردها را كه نبينی گره گشودن از كلانها را هم نخواهی دانست.
باز گفته بود: اگر يكی را بهناحق كشتند یا به زندان افکندند، بهآن میماند كه همهی مردمان را كشته باشند. اگرچه همه مردم مثل دريا باشند، انبوه باشند، صحرا باشند و آن يكی مثل مورچهای در صحرای شب باشد.
میگویم: ابراهیم، من سر به كار خويش داشتم، راه خود را میرفتم، برای خداوندِ تنها و مغموم خويش سرود میخواندم. اما حالا كه هوا رو به تاريك شدن است او را هم گم كردهام.
راهنما میگوید: انگار بايد برگردیم ببينم در راه كه میآمديم چيزی را جا نگذاشتهباشيم، خون بهناحق ريختهای را از قلم نيانداخته باشيم؛ زندانیِ بيگناهی را از ياد نبردهباشيم؛ حق پايمال شدهای را در ابهام نگذاشته باشيم.
شما چيزی يادتان هست؟
میگویی: مردم با هم اختلاف دارند. مردم ناشاد و عصبی هستند. بهتر است كمی شادمانی كنند، مسئولین هم برنامههای تفريحی را بيشتر كنند، ماجراهای تلخ را هم فراموش كنند. شما هم بهتر است اينگونه اخم نكنيد. بخنديد. اين همه هنرنمايیهای خندهدار كه مدام از رسانهها پخش میشود برای همين است تا رنجهاتان كاهش پيدا كند. گريستن را هم كسی از شما دريغ نكرده، اين همه ايام سوگواری فرصتهای مغتنمی است. گريه كنيد، سبك میشويد. مراكز انرژی درمانی، دارو درمانی، مشاوره درمانی، خنده درمانی، گريه درمانی، ورزش درمانی، ترياك درمانی، مشروب درمانی، سكس درمانی، حزب درمانی و گروه درمانی هم كم نيستند.
میگویم: انگار هرچه بيشتر میخندند عصبیتر میشوند، هرچه بيشتر میگريند، افسردهتر و هرچه بيشتر مراقبت میكنند آسيبپذيرتر، بهاين میماند كه بدلی میخندند، بدلی میگريند. عوضی مراقبت میكنند. مثل اين میماند كه در همين نزديكی، زير پوست همين آدمها، در پس همين انديشههای معقول و نامعقول، كسی را زنده بگور كردهاند. اين است كه آدمها وقتی حرف میزنند، وقتی میخندند يا گريه میكنند، از دهانشان بوی فاجعه میآيد.
بسياری از اين جماعت هنوز آن كلام را باور نداشتند كه چشم فرو بستن بر خون به ناحق ريختهشدهای، مرگ وجدان عمومی را در پی دارد؛ يكی بهناحق كشته شود، خواه صاحب قلم و انديشمند باشد يا بینامترين مردم، چنان است كه همهی جماعتِ خدا كشته شده باشند. يكی بهناحق اسير و زندانی باشد چنان است كه روحِ جمعیِ يك ملت به اسارت و زندان افتاده باشد.
راهنما میگوید: روحِ جمعی مثل هوای بهار میماند، مثل مسيح میماند، اگر میبود زندگی جاری میشد وقتی هم زنده بگور شده باشد زندگی مثل سنگ میشود؛ اگر میبود در دل مردمان مهر میزایید، مردمان را دلواپس يكديگر میكرد و حالا كه نيست آدمها تنها شدهاند، بیاعتمادی، بیمهری، خشونت، حرص، غارت یکدیگر. نفرت همهجا دامن گسترده. انگار هنوز كسی او را بهیاد نمیآورد. شايد از اين جهت كه تشخصی فردی و عينی ندارد. روحجمعی را كه نمیتوان آقای فلانی و خانم فلانی ناميد.
میگوید: جهنم را میبینی؟ هرچه بر او میافزایند باز هم میگوید "هل من مَزید؟"
راهنما میگفت: داغ اين دوزخ كه پديد آورديد بهآسانی از پيشانی شما نخواهد رفت آن كشتهها هم كه بهناحق به خاك افتادند بسا كه از خاك برنخواهند خاست؛ عمر به یغما رفتهی آن زندانیان بیگناه هم باز نخواهد گشت. اما چشم گشودن بر آن وقايع و پرسش مدام از اين و آن، شاید اندك اندك روشنایی آورد، شاید سبب زنده شدنِ زندگی شود؛ شاید آن روحِ جمعی و آن بانوی بینام كه مهر میآورد و مردمان را دلواپس يكديگر میكرد از گور برانگیزاند.
میگفت: شما را از نور خورشيد چهحاصل؟ كوری چشمانتان را فكری برداريد
نزديك غروب است، ابراهيم هم اینجاست، دستهايش را گشوده به سوی آسمان، كه لحظه بهلحظه تاريكتر میشود. فريادش آميزهای از اندوه و ترس و تمنا است كه:
"آی خداوند، مرا نشان بده كه چگونه مردگان را زنده خواهی كرد؟"
تابستان 1386/ مشهد
ویرایش شده در بیست و هفتم مهر 1396