دیکتاتور، یعنی کسی که چیزی را به دیگری دیکته میکند. مهم نیست که فرد دیکته پذیر، مفهوم و معنای آنچه را به او دیکته کردهاند فهمیده باشد یا نفهمیده باشد، مهم این است که آنچه را به او دیکته شده، بدون غلط بنویسد یا عمل کند. در میان ابزارهایی که ما در اختیار داریم، یکی از بهترین نمونههای دیکته پذیر، یک ضبط صوت سالم و بدون عیب است، که هیچ حرفی و کلمهای را پیش از خود به متنی که به او گفتهایم کم و زیاد نمیکند. ابزارهای فراوان دیگری در دسترس ما هستند که هر کدام برای کاری ساخته شدهاند و همه هم معمولا مطیع و فرمانبردار ما میباشند. چه از آنها استفادهی نامشروع کنیم و چه استفادهی مشروع
در تمثیلی دیگر، برنامهای را که ما بر سیستم کامپیوتر خود اعمال میکنیم، انتظار داریم مطابق همان برنامهای که به او دادهایم عمل کند. اگر همهی کدها و فرمانها را در جای خود اعمال کردهباشیم توقع نداریم که سیستم جواب منفی به ما بدهد. توقع دیکتاتور از انسانها، همان توقعی است که ما از ابزارها داریم.
اگرچه نگاه دیکتاتور به انسانها، نگاهی ابزاری است، اما این پرسش هم مطرح است که چنین نگاهی و چنین رویکردی از سوی دیکتاتور به انسانها، آیا رویکردی موفق خواهد بود؟ به تعبیر دیگر، اگر کسی با نگاه ابزاری به انسان نگاه کند، آیا انسان واقعا ابزار میشود؟ و آیا دیکتاتور میتواند مطمئن شود که همهی آنچه به دیگران دیکته کرده به درستی انجام گیرد؟ اینها مباحثی هستند که حل و فصل آن بیشتر بر عهدهی رشتههای گوناگون روانشناسی و جامعه شناسی است و نیاز به پژوهشهای میدانی هم دارد، اما از آنجا که این دانشها و به ویژه پژوهشهای میدانی در این عرصه، در جامعهی ما با بیمهری مواجه شده است، به دشواری میتوان تصویری دقیق و شفاف و علمی از نتایج دیکتاتوری در جامعهی انسانی را نشان داد. در عین حال نشانههایی را میتوان مشاهده کرد که نتایج دیکتاتوری را در این مورد خاص تا حدودی بیان میکند
به نظر میرسد یکی از مهمترین نشانههای عدم توفیق دیکتاتوری برای تبدیل نمودن آدمها به ابزارها، اشاعهی دروغ در جامعه است. منظورم تنها دروغ گویی دیکتاتور نیست، که آن هم در جای خود قابل بحث است بلکه به دروغگویی دیکته پذیرها اشاره دارم.
اینکه دروغگویی در جامعهی ما و در سطوح مختلف اجتماعی، تقریبا امری نهادینه شده، قولی است که اغلب کارشناسان روانشناسی و اجتماعی آن را تایید میکنند و هر کدام از ما در زندگی روزمرهی خود به تکرار آن را تجربه میکنیم. اگر به این پیش فرض وفادار باشیم، آنگاه میتوان مسئله را از زاویهی دیگری مورد تامل قرار داد.
ابزارهایی که قبلا به عنوان مثال از آنها یاد شد، و هر ابزار دیگری که بهکار میگیریم، قادر به دروغگویی به ما نیستند، وقتی که ابزاری نتواند کاری را که خواستهایم انجام دهد، متوقف میشود یا از هم میپاشد. اما ما آدمها در اینگونه مواقع میتوانیم به یکدیگر دروغ بگوییم و کاری را که انجام ندادهایم بگوییم انجام دادهایم. یا چیزی را که به آن اعتقاد نداریم، تایید کنیم که اعتقاد داریم. بدیهی است که دروغگویی ظاهرا به مصلحت منافع شخصی صورت میگیرد و به تعبیری، اقدامی ناهنجار برای صیانت از نفس در جامعهای شبه مدنی، یا جامعهای که مبتنی بر دیکتاتوری است. این یکی از مهمترین تفاوتهای میان ابزار و انسان است که اغلب دیکتاتورها این تفاوت را ندیده میانگارند.
هنگامیکه حکومتی مبتنی بر دیکتاتوری باشد، میان ماهیت ابزار و ماهیت انسان تفاوت چندانی قایل نیست. به سبب همین عدم تشخیص، از همگان میخواهد که فرمودههای او را نصبالعین قرار دهند، همه از همان راهی بروند که او نشان میدهد، کتابهایی را بخوانند که او تجویز میکند، اخباری را پیگیری کنند که او مجاز میداند، فیلمهایی را ببینند که او جایز میشمارد و بسیاری فرمودههای دیگر.
دیکتاتور اگر نیت خیر هم داشته باشد و قلبا اصلاح جامعه را خواسته باشد، باز هم به دلیل فهم ناقصی که از انسان بودنِ انسان دارد نمیتوند این نکتهی ساده را درک کند که آدمها به طور ذاتی و خدادادی، هم استعداد آموختن خودکنترلی و هدایت خود را دارند و هم تمایل به رشد و پویایی، به همین جهت دیکتاتور در صدد آن است که مدام دیگران کنترل کند و به راهی که فکر میکند راه رشد و کمال است هدایت نماید. اما معمولا در عمل با چالشهای بزرگ و مقاومت از سوی دیگران مواجه میشود و در برابر مقاومت مردم از روشهایی مانند تطمیع، تهدید، ترس، و نهایتا از زور استفاده میکند. در این روند است که در مردم «خودسانسوری» جای «خودکنترلی» را میگیرد و دروغگویی جای بیان واقعیت را.
نتیجهای که از مقایسهی میان ابزار و انسان بخواهم بگیرم، یکی هم این است که هیچ دیکتاتوری نمیتواند انسانها را به ابزار تبدیل کند، اما میتواند انسانها را به سمت و سوی دروغگویی، پنهانکاری، ریاکاری و حتی تملق و چاپلوسی سوق دهد و فرهنگی مسموم در جامعه پدید آورد که هیچکس در آن احساس خشنودی و رضایتمندی نخواهد کرد. آیا گرایش بیسابقهی مردم به اعتیاد، خوشگذرانیهای زهرآلود، سکسهای سیری ناپذیر و هرج و مرج جنسی و حتی عرفانهای عجیب و غریب و مالیخولیایی، از نشانههای همین ناخشنودیها نیست؟
احتمالا به همینگونهها است که لذت بردنهای عصبی و خشونتبار جای خرسندی و شادمانی اصیل را میگیرد، و آدمهایی که به سبب این همه دروغ و تزویر و تجاوز در نزد وجدان خود بیحرمت شدهاند، چنان چشم خرد را کور میکنند که از این پس در برابر هیچ حقیقتی شرمگین نباشند.
در این روند، واژگان هم به هرزگی گرفتار میشوند. به ویژه واژگانی که قبلا نشانهای برای معنویت و رشد و تعالی انسان بودند. میتوانی بگویی خدا و منظورت سلطهی بر دیگران باشد. دین را هم با تمام محتویاتش میتوان با نان شب معامله کرد، قدیسین را هم میتوان در فحشای اقتصادی شریک نمود.
دیکتاتورها نمیتوانند آدمها را به ابزار تبدیل کنند، اما ندانسته و شاید هم دانسته، میتوانند دروغگویی و شیادی و اوباشگری را تشویق نمایند و شکل گیری چنین جامعهای به نفع هیچکس نیست، نه به نفع دیکتاتور و نه به نفع مردم.
هفتم تیرماه ۱۳۹۰/مشهد