فرصت شمار صحبت
قلب آدمي كه به دوست داشتن، هوايي شود، ضربآهنگش مزامير داود را هم پشت سر ميگذارد. آنگاه هر كلام كه از تو بيايد، رقص كنان و پاي كوبان در دل غوغا ميآفريند.
مهربان:
آدم موجود غريبي است، با كلامي از دوست زنده ميشود. مهم نيست كه آن كلام چه باشد، همينكه چراغ رابطه روشن بماند، با هر پيامي، اشارتي، خط نوشتهاي، به هر بهانهاي كه باشد.
شايد نوروز نخستين، يا همان داستان آفرينش هم همينگونهها بوده باشد. همان هنگام كه خداوند با كلمهاي از جنس روشنایی و مهر اين عالم را آفريد.
زمين افسرده و خاموش، با همان كلمهي همدلانهی خداوند جان گرفت و بيدار شد
كلمهاي که نسيم شد، موج دريا شد، ابر شد، باران شد، بهار شد، گياه شد و روئيدن آغاز كرد، پرندهي آوازخوان و بيقرار شد. آدم شد. عاشق شد.
كلمهها هميشه هم با گفت و صوت نيستند، گاهي مثل نگاه تو ميماند كه خاك را هم جان ميدهد و عاشق ميكند.
يادت هست كه در آغاز هيچ نبود؟
نه نگاهي به دوستي بود، نه دستي به آشتي، نه ترنم سازي به تهنيت، نه سوداي بوسهاي به مهر.
هيچ نبود مگر سنگستانی عبوس و خاموش.
آفتاب طلوع ميكرد بيآنكه تو را نشانم دهد، و آفتاب غروب ميكرد بيآنكه تو را به رؤياهايم بخواند.
محبوبهی من، پيش از آنكه تو بيايي، من و زمستان و بهار و تابستان و پائيز كه در تقويم هرساله مينويسند، همه مثل هم بوديم، همه سنگ و سرد و خاموش. هنوز معناي نوروز را نميدانستم، كه تو آمدي. نگاهت از جنس آن صاعقهاي بود كه صخرههاي سخت سينا را جان بخشيد و بيتاب كرد.
پيش از آنكه تو بيايي, برای «بودن» هزار و يك دليل بيهوده ميتراشيدم، همه در برق نگاه تو، شرمگین از تهیوارگیِ خویش گریختند كه تو آمدهاي، كه نوروز آمده، كه بهار است، كه مسيح است هوا. و من دليلي تازه يافتم «بودن» را، «هستن» را، روئيدن را، غزلخواني و ترانه را. عاشقي را.
محبوبهي من
رخسارهات همچون ايران زيباست، اما با هزار آشوب و افسوس بهاندرون, بسيار گره ناگشوده و زخم التيام نيافته
شايد رازي در ميانه هست كه تو و ميهنم را به هم پيوند ميدهد و يگانه ميكند. شايد بانوي قصههايم تو را برانگيخته تا در آشوبِ نگاه تو جان بيقرار او را ببينم.
راستی محبوبهی من، تو بانوی قصههایم ایران را میشناسی؟ زائزِ كعبههاي گمنامِ كوير ميهنم بودهای؟
شما اي دختران ميهنم: بانوي خويش ايران را ميشناسيد؟ و شما مردان، زنان، جوانان: او را در بازارهاي برده فروشي بغداد و بلخ و بخارا به ياد ميآوريد؟ ضجههاي او را از اسارت و تباهي فرزندانش شنيدهايد؟
صداي چكاچك شمشيرها، سمكوبه اسبها و طنين فرياد پيروزيِ مهاجمانِ قرنهاي دور، هنوز در جانش فرو ننشسته كه باز نگران و بيتابِ امروز شما ميشود.
اكنون بانوي قصههامان، غبار از چهرهي زدوده، با همهي رنج و اندوهي كه به دل دارد، سبز پوشيده و گل به دامن آورده و فرزندان خويش را از سرتاسر اين سرزمين فرا خوانده به نوروزي ديگر، و بهآرزويي كه فقر و دروغ و زندان و دشمني در آن مباد.
مهربان:
از تو و نوروز، سهم من، اشتياق و اندوه است. مگر دشتهاي دلانگيز بامداد بهاري كه دوستشان داريم، غروب پاييز را به ياد نميآورند؟ كيست كه به هنگام ديدار و صحبت يار، رفتن و نماندن و فراق را به خاطر نياورد؟
زمانه شتاب دارد به رفتن ما، فرصت چنداني در ميانه نيست، «چون بگذريم، ديگر نتوان بههم رسيدن» نوروز هم منتظر نميماند مگر براي كلامي به همدلي، دستي بهآشتي، ترنم سازي به تهنيت و بوسهاي به مهر.
ویراست جدید در پایان اسفند 1394