فایل اجرای صوتی فردا تو میآیی
فردا تو میآیی
باز هم در دامنهی کوه نشسته بودیم. همان دامنههای بینالود را میگویم. باز هم شب از نیمه گذشته بود. باز هم آتش گل انداخته بود که شیرین آواز «فردا تو میآیی» را برای همه خواند.
او نمیدانست فردا چه دیر است که تو بیایی. انگار برای من هم تفاوت چندانی نداشت. بچهها را که دیدهای؟ وقتی بگویی «فردا» یعنی حالا نه، یعنی باشد یک وقت دیگر. شاید هم یعنی هیچوقت. چه تفاوت دارد که بگویی فردا یا بگویی چند سال دیگر؟ شب ما هم انگار از ماه و سال کمتر نیست.
چه صدای قشنگی داشت شیرین وقتی در آن دامنهی کوه و نیمهی شب این ترانه را میخواند. بچههای دیگر هم هرکدام غزلی به آواز خواندند اما من بیشتر انگار همین ترانهی فردا تو میآیی را با خودم تکرار میکردم.
میثم میپرسید: چرا از آن شب مدام همین را با خودت زمزمه میکنی؟ . بعد هم نگاه معنیداری کرده بود و پرسیده بود: کسی در راه است؟
دو تا مگس آمده بودند توی اطاق پذیرایی، ساعتی را در جدال بودم تا بیرونشان کنم. گفتم مبادا وقتی آنجا رو برویم نشسته باشی به میانهی حرف و نگاه بیاییند و موج نگاهت را به وزوزی آلوده کنند. میوهها را هم شستم به یخچال گذاشتم با چند تا نوشابه، وسائل چای را هم آماده کرده بودم تا وقتی آمدی پرسیده باشم: چی بیاورم؟ هنوز هم همانجا هستند. نمی دانم به انتظار، یا به عبث.
فردای آن روزها که آمد باز هم تو نیامدی. انگار پیش از این هم به دلم برات شده بود که این«فردا» هیچوقت «امروز» نمیشود، شاید هم نباید بشود. تو هم انگار هیچ نیستی جز شمایلی در آبگینه ی خیال.
پنجم خرداد ۱۳۸۵ مشهد