«راز» عبارت است از امری پوشیده،[1] تا حدودی معادل واژهی «سر serr» در زبان عربی (زبان قرآن). «سر» به ویژه در آیات قرآن برای اموری خوشایند بهکار رفته است، واژهی«سرور=شادمانی» از همین ریشه است. در عین حال در زبان امروزی ما، معمولا واژهی «اسرار» به جای راز و رازها هم به کار برده میشود
مفهوم «راز» را در پارسی، به دو سطحِ معنایی نسبتا متفاوت میتوان تقسیم کرد. سطح نخستین عبارت است از امری یا واقعهای که آگاهی از آن، گاه محدود به یکی یا چند نفر بیشتر نیست. مانند رازهای شخصی یک فرد که خودش میداند و بس، رازها یا اسرار یک گروه سیاسی، یک شرکت تجاری. و همچنین برخی رازها که مثلا از روابط ممنوع عاشقانه میان دو نفر شکل میگیرد، و بسیاری رازهای دیگر از این دست.[2]
تمامی این رازها، به هرحال امکان آشکار شدن را دارند، از این جهت کسانی که در این قلمرو، «رازدار» یا محرم شمرده میشوند باید مدام مراقب حفظ آن باشند که مبادا در حالتی از حالات بیخودی، رازها بر ملا کنند. همانند کسی که در تب شدید و حالت نیمه بیهوشی، رازهای خود را بر زبان میآورد.
اما رازهای دیگری هم هستند که در سطحی دیگر اندیشهی ما را به چالش میگیرند، رازهایی که بودنِ آن را حس میکنیم و تجربه میکنیم، اما از چند و چون آن بیخبریم، و بهنظر میرسد چیستی و چرایی آن بر همگان پوشیده باشد. مانند زیبایی، عشق و مرگ. به تعبیر دیگر، نمیدانیم کدام رازی در جان ما نهفته است که احساس ما را بر آن میدارد تا چیزی را زیبا ببینیم و چیز دیگری را زشت؟[3] چه رازی در عشق و عاشق شدن و دوست داشتن نهفته است که سبب پدید آمدن این همه چکامهها و غزلها و قصهها شده است؟ زندگی چیست و چرا؟ چه رازی در میانه هست که جان ما زندگی را میستاید؟ آنسوی زندگی را که میگویند ابدیت است با کدام معیار فکری و عقلانی میتوان رازگشایی نمود؟
ذهن ما در چنبرهی زمانِ گذرنده خانه دارد، خیال بلند پرواز ما هم از سقف همین زمان و مکان فراتر نمیرود. در عین حال احساس میکنیم چیزی به نام ابدیت، مطلق، بیکرانگی، و فراسوی زمان و مکانی که تا کنون شناختهایم وجود دارد که اندیشههامان را به خود راه نمیدهد.
هنوز برای این پرسشِ سادهی روزگار کودکی خود پاسخی نیافتهایم که پیش از پیدایش این هستی، چه بودهایم؟ چه بوده است؟ اگرچه از هزارههای پیش تا کنون، توانستهایم گسترهی آگاهی خود را افزایش دهیم، اعماق دریاها را جستجو کردهایم، آسمان را که سقفی برای زمین میپنداشتیم تا دور دستهایش کاویدهایم، بر بسیاری از باورهای گذشتهی اجدادمان خط بطلان کشیدهایم، اما با گسترش آگاهیهامان، مدام حیرتمان بیشتر شده است، و دروازهی رازهای بزرگ، همچنان فروبسته مینماید.
آسمان و زمین و دریا و حادثهی آفرینش که هیچ، رازِ آمدن و به کجا رفتن خود را هم نمیدانیم و به تعبیر خیام:
آرند یکی و دیگری بربایند ---- بر هیچ کسی راز همی نگشایند
بسیاری از ما مردمان سنگینیِ این رازهای سر بهمهر را بر نمیتابیم و برای هر کدامش بسا داستانها میسراییم و افسانهها میبافیم تا به زعم خود از آن قلمروهای پنهان رازگشایی کرده باشیم و گاه برخی کسان چنان مغرور به اندک مایه دانشی که پیدا کردهاند، خود را محیط و مسلط بر همهی رازها میپندارند. این را در یک رباعی از خیام می بینیم که
آنان که محیط فضل و آداب شدند ---- در جمع کمال، شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون ----- گفتند فسانهای و در خواب شدند
از نگاه حکیمانهی خیام، داعیهی رازگشایی از سوی برخی کسان که خود را دانای راز معرفی میکنند، سست و کودکانه مینماید و با آنکه بسیار در بارهی بدایت و نهایت جهان و راز آفرینش و اسرار آن سوی جهان افسانه بافتهاند، وی بزرگوارانه خود را به نشنیدن میزند:
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود ---- کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
بزرگان دیگری هم مانند نظامی، اگرچه همانند خیام این رازها را ناگشودنی میدانند اما بر آن هستند که به هرحال این آفرینش و این نقشهای پر رمز و راز، بیجهت نیست:
مرا بر سرّ گردون، رهبری نیست ---- جز آن کاین نقش دانم سر سری نیست
اگر دانستنی بودی خود این راز ---- یکی زین نقشها در دادی آواز.[4]
اینگونه بیان از سوی نظامی گنجهای که پیش کسوت مولوی شمرده میشود، تا اندازهای متاثر از قرآن مینماید که آفرینش را غایتمند توصیف کرده است.[5] و در عین حال تنها خداوند را دانندهی اسرار غیب شمرده است.
حافظ هم به عنوان یکی از بزرگترین شاعران تاریخِ ما، که حتی در نزد بسیاری از اهل ادب به لسانالغیب شهره است، با همین رویکرد با رازهای بزرگ مواجهه میشود و بیآنکه به افسانه پردازی روی بیاورد به این مقدار بسنده میکند که:
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست ---- اینقدر هست که بانگ جرسی میآید
بانگ جرس، همان نشانههای رفتن و نماندن است. اما به کجا؟ به کدام دیار؟ چندان روشن نیست. به گمان من این بانگ جرس، که وعدهی ره سپردن به سوی منزلگه معشوق را میدهد، همان شورمندیهای پر رمز و راز ما است که مدام خودِ کنونی خود را نقض میکنیم تا در ساحتی دیگر، هویتی دیگر برای خود رقم بزنیم.
حافظ هم همانند خیام، در بارهی آنان که به عنوان رازگشایی از پردهی غیب، افسانه سرایی میکنند با همان لحن طنزآمیز خود اظهار میدارد که:
یکی طامات میبافد، یکی از عقل میلافد ----- بیا کین داوریها را به نزد داور اندازیم
هیچکس«دانای کل» نیست که رازِ هستی و حیات را بداند، پس با تکیه بر کدام دانش و با کدام آگاهی است که در این امور داوری میکنیم؟ میگویی تنها خدا میداند و بس. اینجا هم با دیواری ستبر مواجه میشویم که هر سنگ و زاویهاش، ورود ما را از فهم آن راز که خدا یا دانش خدا نامیدهایم، ممنوع میدارد. از کجا دانستهایم که دانستنِ خدا از جنس همان دانستن ما است؟ مگر با او در آن سوی این دیوار مصاحبتی و رفاقتی داشتهایم که چنین با اطمینان از او سخن میگوییم. سورهی توحید در قرآن، همان دیوار ستبر را به یادمان میآورد، که او به هیچکدام از آنچه تصور میکنید نمیماند.
مفهوم «دانای کل» هم مانند مفهوم «مطلق» و «ابدیت»، از نقیضهای حل ناشده حکایت میکند. این نقیضهی حل ناشده، رازی سر به مهر است که چون صندوقچهای ناگشودنی در قلب و روان ما تعبیه است و اندیشهی ما را مدام به خود مشغول دارد و بسا که ما را به بازی میگیرد. به تعبیر مولوی، زخمههای اوست که تارهای وجودمان را به ارتعاش میآورد و از همین زخمهها هست که هنر و ادبیات پدید میآید.
انگار در قلب و روان هرکسی، یا به تعبیر قدما در سینهی هرکسی رازی نهفته است که نه خود میتواند آن را بگشاید و نه دیگران. اما همین راز است که آدمی را به تکاپو وا داشته. این همه بازیهای عشق و مرگ که از گیاه تا انسان را در برگرفته است، این همه آفرینشهای نو به نو برای زیستنی والاتر و انسانیتر، همه از زخمههای همان رازی است که در سینه داریم
در گذرگاه پر پیچ و خم، و نیمه تاریکِ تاریخ ما، مشعلهای فروزانی رخ نمودهاند که در نگاهشان، کلامشان، خندههاشان، گریههاشان و سماع و پای کوبیدنهاشان، رازی نهفته است که آثار آن راز را در والایش اخلاق و ادب جامعه میتوان مشاهده کرد. شاید بیراه نباشد که اصطلاح «آموزگارانِ راز آیین» را نامی برای اینان قرار دهیم. کیست که کلام بیتاب ابولحسن خرقانی را شنیده باشد و جان تازه نیافته باشد؟
بنا بر این، رازی در سینه داشتن، به معنای دانستنِ چیستیِ آن راز نیست، آنگاه که ما در پندارمان آن راز را به ترفند افسانه سازیهامان گشوده باشیم، همان دم بر آن صندوقچهی اسرار سنگ گوری نهادهایم و جانِ خود را از زخمه های نو به نو او محروم کردهایم. شاید آنچه را گذشتگان «بت» مینامیدند همان افسانههایی باشد که جایگزین آن راز نمودهایم.
نکتهی دیگری هم در این میانه هست، کسی که رازی از این گونه در دل خود دارد، بر دیگران داوری نمیکند،[6] و به تعبیر حافظ «جامهی کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم»[7]
در پایان دوست دارم این کلام سهراب را به یاد بیاورم، شما هم حتما این را در صدای پای آب خوانده یا شنیدهاید که:
ساده باشیم
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما، شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم
ششم اسفند ماه 1390 مشهد
[1] - این واژه از زبان پهلوی و دورهی ساسانیان به زبان پارسی بعد از اسلام راه یافته است. ظاهرا در دورهی ساسانیان با ترکیباتی چند مورد استفاده قرار میگرفته است، مانند «راز دبیره» که نوعی خط و نوشتهی رمزی بوده است که دبیران دربار ساسانی برای ارسال نامههای محرمانه از آن سود میجستهاند
[2] - «راز» به امور پنهانی اعم از خوشایند و نا خوشایند گفته شده است و تفاوت آن با واژهی «سر serr» در زبان عربی (زبان قرآن) آن است که «سر» به ویژه در آیات قرآن برای اموری خوشایند بهکار رفته است، واژهی«سرور=شادمانی» از همین ریشه است
[3] - این زشتی و زیبایی که در اینجا از آن میگویم، چیزی فراتر از توجیهات روانشاختی است، مهم نیست که ما چه چیز را زیبا و چه چیز را زشت میانگاریم، مهم این است که چنین احساسی ما بر میانگیزاند تا به سوی آنچه زیبا میانگاریم کشیده شویم و از آنچه زشت میانگاریم دوری کنیم
[4] - خمسهی نظامی، خسرو و شیرین، بخش سوم در استدلال نظر و توفیق شناخت
[5] - اشاره به آیهی 115 از سورهی بیست و سوم(مومنون)
[6] - در متون دینی به ویژه در تورات و در انجیلها، کلمهی «داوری» اغلب به معنای حکم صادر کردن بر گناهکاری دیگران بوده است
[7] - دلق ازرق، جامهی آسمانی رنگ که صوفیان به نشانهی پاکی و منزه بودن میپوشیدند