ایمان و غیب
بهكوتاهي نوشته بودم كه «ما اين را ميفهميم كه چيزي يا چيزهايي را نميفهميم. يعني انسان اين قدرت انديشگي را دارد كه مدام به چيزي يا چيزهايي بيانديشد كه نميداند چيست
به تعبير ديگر، ما اغلب در مواجههي با مجهولات تازهاي هستيم، مجهولاتي كه بسي بيشتر و احيانا سنگينتر از دانستههايمان است و هر گاه افقي از دانايي نسبت به مسئلهاي براي ما گشوده ميگردد، باز مجهولات تازهاي رخ مينمايد. اين شايد موهبتي انساني باشد، و از همين موهبت است كه ميتوانيم مدام باور به«كامليتِ اكنون» خود را نقض كنيم، و هر گام كه فراتر ميآييم باز هم اين حس غريب رهايمان نميكند كه «آنسوتر»ي هم هست كه نميدانم چيست، نميدانم چگونه است.
بنا براين پيش فرض، تصديق نمودن«غيب» به معناي اين نيست كه ما غيب را ميدانيم و از چند و چون آن آگاه هستيم، بلكه به اين معنا است كه من ميپذيرم كه بسياري چيزها را نميدانم. مي پذيرم كه در كامليت فهم و دانستن نيستم. ميپذيرم كه در تسخير دغدغههايي هستم كه از ماهيت واقعي آن دغدغهها، چندان آگاهي ندارم.
از دشواريهاي ما يكي هم شايد اين باشد كه گاهي تحمل و صبوري در برابر نادانستههامان را نداريم و بيآنكه علامت سؤالي را در ذهن خود تاب بياوريم، براي ندانسته و ابهامي كه در پيش رو داريم به هر ترتيب پاسخهايي فراهم ميكنيم كه اغلب جز فريب دادن خودمان و سرپوش نهادن بر دغدغههاي اصيلمان چيز ديگري نيست. انگار نميتوانيم شبي را با پرسشي جدي سر بهبالين بگذاريم.
منظورم ابهامات و نادانستههايي است كه مستقيما با زندگي خود ما، و بهگونهاي وجودي در ارتباط با ما است. اينكه در غيب آسمان و زمين چيست، شايد رابطهاي تنگاتنگ با زندگي شخصي من و با مسائل وجودي من نداشته باشد اما مسئلهاي مانند «عشق» و «مرگ» به هرحال دامن ما را گرفته، ما را در چنبرهي خود درآورده و رهايمان نميكند. اين را هم اضافه كنم كه من «عشق» را واقعا يكي از همان پرسشهاي وجودي آدم ميدانم. يعني به گمان من عشق، مانند مرگ، خود يك مسئله است.
اجازه دهيد در بارهي اين دو مسئله كمي بيشتر توضيح دهم.
در برابر دغدغهي مرگ، برخي براي پاسخ دادن به اين دغدغه، بهشتي از پيش ساخته شده را باور داشتند كه حتي نشاني كوچه پس كوچههايش را هم از حفظ بودند و بر اين باور بودند كه پس از مرگ، و احيانا كمي حساب و كتاب، وارد آن ميشوند. اين باورها سبب شده بود تا در مواجههي با مسئلهي مرگ، ذهن و روانشان گرفتار دغدغه و آشوب نشود. چنان باورهايي امروز تا حدود زيادي رنگ باخته و چون امروزيان پاسخ مناسبي براي اين دغدغه پيدا نكردهاند، خود را به فراموشي ميزنند تا بر اين دغدغه سرپوش نهاده باشند. تعبير ديگر اين است كه هم آن باورهاي سنتي سرپوش نهادني بر دغدغهي مرگ بود و غفلت از «مرگآگاهي» و هم انسان امروز، «مرگآگاه» زندگي نميكند.
در اينجا منظورم از «مرگآگاهي» كشف راز و رمز زندگي پس از مرگ نيست، بلكه آگاهي انسان از «ميرا» بودن خويش را ميگويم. شايد از آن دست كه در غزلهاي حافظ و رباعيات خيام ميبينيم. يعني كه آدمي از يكسو خود را ميرا و ناپايدار مييابد، و از سوي ديگر، مرگ هم راز سر بهمهري است كه با هيچ ترفندي گشوده نميشود. شايد آن تعبير هم كه در قرآن و به نقل از شيطان در بارهي درخت جاودانگي آمده، اشاره به همين غفلت آدمي از ميرايي خويش بوده باشد و گريز از مرگآگاهي[1].
بهگمان من، مرگ آگاهي، نه تنها سبب افسردگي و ياس آدمي نميشود، بلكه آموزهاي حيرت انگيز است براي رها شدن از سنگ شدگي هويت آدمي، و معجزهي ديالكتيك مرگ و زندگي از همينجا آغاز ميشود.
شما حتما ميدانيد كه مفهوم مرگ در انجيلها و قرآن و آثار كساني مانند مولوي، مفهومي چند پهلو و چند معنايي است[2]. مرگ آگاهي، اين جرات و جسارت را به آدمي ميدهد تا مرگهاي كوچكتر و ابتداييتري را در خويش تجربه كند، و رها كردن هر موقعيت كنوني و تثبيت شده را تاب آورد. اين هم يعني تجربهاي نسبي از مرگ، و شايد تولدهاي تازه در ساحتهايي فراتر، همين تجربهها ميتواند اين اميد را تقويت كند كه شايد آن مرگ فرجامين، به تولدي ديگر نيز بيانجامد[3].
مناسباتي كه ما آدميان با هم داريم، در عرصهي اجتماعي، آنگاه ستمكارانهتر ميشود، كه بر دغدغهي مرگ سرپوش نهاده باشيم و ندانسته به توهم جاودانه بودن گرفتار شده باشيم. اين توهم، همان درختي است كه داستانش در قرآن آمده و شيطان آن را شجرهي خلد ناميده بود و در مقابل، توصيهي خداوند اينكه: «اي آدم مبادا به اين درخت نزديك شويد كه از ستمكاران خواهيد بود[4]» و بهنظر ميرسد ستمگري و جباريت، با گرفتار بودن در اين توهم جاودانگي بيارتباط نباشد.
در سورهي تكوير، اشارهاي تمثيلي هست به شكستن زمان تقويمي. اين زمان تقويمي كه مبتني بر طلوع و غروب منظم خورشيد و نظم دقيق پديدههاي جهان است، ناگهان درهم ميشكند. در اين تمثيل، زندگي ما هم كه بههرحال مبتني بر همين زمان تقويمي است، ناگهان با درهي زوال و نابودي و با مرگ مواجهه ميشود. يعني با شكستن زمان تقويمي، نوعي مرگآگاهي در ساكنان زمين پديد ميآيد. آنگاه چه اتفاقي ميافتد؟ آدمهايي كه پيش از اين هركدام به نحوي از هم نفرت داشتند و عليه هم توطئه ميكردند با هم همراه و همآوا ميشوند(و اذالوحوش حشرت)[5]، جانها به هم در ميپيوندند(و اذالنفوس زوجت) و بعد هم اين پرسش اساسي طرح ميشود كه: « بأيّ ذنب قتلت» بهكدام گناهي كشته شده؟ در اينجا واژهي «قتلت» مفرد مونث مجهول است. اين نوع از افعال در قرآن معمولا براي بيان هويت جمعي آورده ميشود مانند قالتالاعراب، قالتاليهود، و... به گمان من در اين آيه تنها سخن از زنده بهگور شدن دختري يا زني نيست بلكه پرسش از زنده بهگور شدن هويت جمعي جامعه و گسستن حس همدردي و انساني آدمها نسبت به هم است، كه چرا؟
منظورم از معجزهي ديالكتيك همين است، يعني همين مرگ آگاهي سبب ميشود تا هركسي خود را و آنچه را كرده، آنگونه كه بايد ببيند، ببيند. همين مرگآگاهي سبب ميشود تا ما آدمها دريابيم كه همه بدون استثناء، در چنبرهي قدرتمند مرگ گرفتاريم، همه اسير يك واقعه هستيم، و بهگمان من، همين دغدغهي مشترك، عشق را آنگونه كه بايد، بيدار ميكند. و بعد از بيدار شدن اين حس است كه از نو آسمان آراسته ميشود، و زندگي در ساحتي ديگر و متفاوت آغاز ميشود(اشاره به ادامهي سورهي تكوير).
در اينجا ايمان به غيب، آميزهاي از اميد و عشق بيشتر نيست، و اين خود كم چيزي نيست. فراسوي اين زندگي كه اكنون در آن هستيم، نه براي ما قطعيت دارد و نه عرصهاي روشن و بيابهام و بيايهام. آنچه را هم كه در قرآن از بهشت و دوزخ ميخوانيم، جز تمثيل نيست. آنهم نه براي بهشتي كه قبلا ساخته و پرداخته شده باشد و منتظر ورود من و شما باشد، بلكه سخن از بهشت و دوزخي است كه از هماكنون با عمل خود آن را اندك اندك ميسازيم. ايمان به غيب، يعني اميد به فرجامي بهتر كه دوست داريم باشد، يعني جسارت رها كردن آنچه اكنون هست براي عبور.
اما عشق:
پيشتر به اشاره نوشتم كه از نگاه من، عشق هم همچون مرگ، مسئلهاي وجودي در انسان است و شايد اگر عشق نميبود، آدمي را توان درك مناسبي از مرگ و زندگي هم نميبود. ابهام و ايهام عشق و مسئلهبودنش را در عبث بودن معشوقي كه انتخاب ميكنيم ميتوانيم ببينيم. اين را در مقالهي عشق و انگاره هم نوشته بودم.
همانگونه كه براي سرپوش نهادن بر دغدغهي مرگ، توهم جاودانگي را براي خود رقم ميزنيم، براي سرپوش نهادن بر بيقراري عشق هم معشوقي مشخص را بر ميگزينيم آميخته به انگارهها، و بسا كه با تجربهي وصل و پس از اندك زماني آن انگارههاي دلپذير فرو ميريزد. يعني معشوق كه به وصل در آيد، از معشوقيت خود فرو ميافتد.
عشق را هم همچون مرگ، نميدانم چيست، اما اين را ميدانم كه بيقراري ميآورد، مهر و آشتي ميآورد، آدمي را از آنجا كه هست بر ميكَنَد، هويت ايستا و سنگ شدهي آدمي را به هويتي سيال و نو به نو شونده ميرساند. از اين منظر، عاشقي موهبتي بزرگ است كه جرات دل به دريا زدن را براي آدمي پديد ميآورد. مگر نه اينكه «ايمان» نوعي دل به دريا زدن هم هست؟[6]
اما وصل جستن و به معشوق رسيدن، پايان غم انگيز عشق خواهد بود. شايد از همين جهت باشد كه در ادبيات عرفاني ما عشق و جدايي، و عشق و اندوه مقدس، با هم يگانه هستند. اين نكتهها را در مقالات گسست صورت و معنا در عشق تا حدودي توضيح دادهام.
××××××××××
نكتهي ديگر در تفاوت ميان «هستي» و «هستنده»ها بود. من اين بحث را نه از منظر فلسفي و كلامي آن، بلكه با همان رويكرد معناشناسانهي آن كه در پژوهشهاي خود دارم طرح ميكنم[7]. اين معنا را در مقالاتي كه به بنام «تامل در معنا شناسي متن مقدس» نوشتهام و هنوز هم بايد بنويسم، تا حدودي آوردهام و اگر توفيق رفيق راهم شد شرح بيشتر آن را در ادامهي آن مقالات خواهم آورد.
زنده باشيد: علي طهماسبي. هفتم آذر ماه 1386، مشهد
[1] - اشاره بهآيهي 120 در سورهي بيستم(طه)
[2] آنجا كه يكي از شاگردان مسيح از او رخصت ميخواهد تا رفته پدر خود را دفن نموده و باز گردد، مسيح به او ميگويد: «از پي من بيا، بگذار مردگان مردگان خويش را دفن نمايند»- انجيل متي باب هشتم آيهي 21 و 22
[3] - اين اين نكتهاي است كه مولوي هم در غزليات شمس و هم در مثنوي، بارها برآن تاكيد نموده است.
[4] - سورهي بقره، آيهي 35. تفصيل اين داستان را و همچنين مقولهي «عشق» را در كتاب نيمهتمام حج آوردهام كه شايد در آيندهاي نزديك به اتمام رسد.
[5] - وحش، يعني گريزپا، نامانوس، و در اين متن وحوش صرفا به معناي حيوانات نيست بلكه اشاره به همين آدمها است كه نسبت به هم نامهربانيها دارند
[6] - اين را از آخرين صحنهي زندگي سقراط خواندهام كه در برابر مردم آتن و در واپسين دم زندگي، به هنگام نوشيدن جام شوكران، با خود زمزمه كرده بود كه: عجب دل بهدريا زدني!!!
[7] - «هستي» يا «وجود» يكي از مباحث مهم و اصلي در فلسفهي قديم و در فلسفهي اسلامي نيز هست، در عرفان نظري هم، آنجا كه از «وحدت وجود» بحث ميشود باز هم مباحث گستردهدامني ديده ميشود. در اغلب نظرياتي كه در فلسفه و عرفان راجع به «وجود» آمده بر اين نكته تاكيد شده است كه «وجود» قابل تعريف نيست. و از آنجا كه من با اين مباحث آشنايي ندارم، بيشتر از همان منظر آييني و اسطورهاي به آن خواهم پرداخت و به جاي وجود و موجود از ملكوت و ملك، يا از كتاب و آيات، استفاده خواهم كرد.