چیزی نوشته بودم در غربت مناسك، میخواستم روی سایتها بفرستم اما با این زلزله بم قاطی شد و نفرستادم. یادی از مسیح و كریسمس بود و ماده الاغ سپید و كرهاش كه مردم اورشلیم به جای مریم و مسیح فقط همان الاغها را دیده بودند و فریاد كرده بودند «هوشیعانا، هوشیعانا»، بعد هم لباسهای خود را بیرون آورده بودند و بر سر راه الاغها گسترده بودند تا شاید معصومیت عریانِ بهشت نخستین را به این گونه بازخوانی كرده باشند.
در ادامه، اشارهای داشتم به هنگامی كه مسیح وارد خانهی قدس میشود و بساط صرافان و دین فروشان را واژگون میكند و باز همان مردمی كه فریاد برآورده بودند «متبارك باد خداوند ما» مسیح را تنها میگذارند و كاهنان فرصت مییابند تا او را محاكمه و تسلیمِ قانون كنند. در آخر كار هم كه پیلاتوس مردم را در انتخابِ باراباس و مسیح آزاد میگذارد كه یكی را برگزینند تا دیگری به صلیب رود، همه برای آزادی باراباس فریاد كرده بودند. نقل است كه باراباس اول دزد بوده اما بعد از اینكه آزاد میشود و مسیح بهجای او به صلیب میرود، كمكم باراباس هم سرعقل میآید و دزدی را كنار میگذارد و راه و روش آبرومندِ سرمایهداری را پیش میگیرد. و مخصوصا هرسال برای تولد عیسی مسیح تدارك گستردهای میبیند و همهی خلق خدا هم از آنچه باراباس به بازار میآورد استقبال میكنند، از شعر و شراب تازه گرفته تا انواع مدل پوشاك و ماشین و هر چیز دیگری كه در عهد جدید مورد نیاز آدمها باشد.
بعد نوشته بودم: پس به سلامتی باراباس.
در این حال و هوا بودم كه خبر زلزله آمد. بیآنكه گوینده از عمق حادثه خبری داشته باشد. اما هرچه زمان میگذشت خبر حادثه پررنگتر میشد چندانكه از نوشانوشِ ژانویه و قصه باراباس یادم رفت و راهی راه شدم.
****
دوستی كه اهل كرمان بود گفت هرجا رفتید نپرسید كه از خانواده شما چندتا كشته شدهاند بپرسید چند تا زنده ماندهاند. هنوز از این میزبان كرمانی خدا حافظی نكرده بودم كه باز گفت یادتان باشد آنها كه زنده ماندهاند تا هنگام حادثه واجبالحج بودند اما از آن لحظه بهبعد واجبالزكات شدهاند. یعنی كه باقیماندگانِ زلزله اهلِ تكدی و سوال نیستند. از آنهم كه بگذریم، آنكه خویشاوندانش را خاك بلعیده باشد كجا در اندیشهی چانهزنی برای كسب چادری اضافی خواهد بود یا امكانی دیگر از این دست.
***
یكهفتهای كه از وقوع حادثه گذشته باشد باید همه فهمیده باشند كه این غوغای انبوهِ كمكخواهان كه بیشتر چادر طلب میكنند و ستاد كمك رسانیهای هلال احمر را كلافه كردهاند و عكاس و فیلمبردارِ رسانههای خبری را هم سركار گذاردهاند، نه از این شهر ویران كه بیشتر از آبادیهای فقر زده اطراف هجوم آوردهاند و هر قبیلهای در كنار خرابهای بیصاحب، خود را مصیبتزده زلزله وانماید تا از این خوانِ یغما نصیبی بیشتر پیدا كند. حال كه این سیل عظیم كمكهای جنسی اینگونه كریمانه به این شهر ویران سرازیر شده است و حال كه بیشترِ مردم این شهر خود چندان مصیبتزده هستند كه جز زهرخندی خاموش در برابر این غوغا كلامی ندارند، پس چرا اینان نصیبی نبرند؟ از كجا كه باز چنین فرصتی پیش آید؟ تا وقتی كه كمكرسانهای پر احساس و عاطفی با یك حساب سر انگشتی بفهمند كه حد اكثر با دههزار چادر میتوانستند برای هر خانوار از بازماندگان شهر بم سرپناهی موقت داده باشند، تا آن هنگام این سوداگرانِ خردهپا شاید توانسته باشند صدهزار چادر و پتو و ملزوماتی از این دست را بهچنگ آورند.
وقتی كه زلزله طبس اتفاق افتاده بود، بهآنجا رفته بودم و از نزدیك شاهد خیلی چیزها بودم. یكسال بعد هم كه زلزله روستاهای قاین اتفاق افتاد بازهم رفته بودم. در آن زمان هنوز این جماعت چندان نبودند كه بهچشم آیند و مزاحمتی پدید آورند اما بهنظر میرسد كه حالا برای خودشان یك طبقه اجتماعی شدهاند.
****
سرنشینانِ سواری پژو كه به اهل بازارِ تهران میمانستند وقتی چند نفر از زنان و بچهها را در كنار خیابان دیدند توقف كرده و پیاده شدند وآنها را به سوی خود خواندند، هركدام یك بسته هزار تومانی در دست داشتند وبه هر زن یا به هركودكی یك عدد هزار تومانی می دادند، اهالی برخی چادرهای دیگر هم كه از همان سوداگرانِ خرده پای اطراف بودند باخبر شدند و به زودی درخواستها برای گرفتن هزار تومانی بیشتر شد تا جایی كه مرد بخشنده مجبور بود دستهایش را بالا بگیرد تا مبادا دخترها یا زنها پولها را یكجا از دستش درآورند.
****
مردی میانسالی كه گمانم پیش از این شغلی در آموزش و پرورش داشت، دوچرخهاش سالم مانده بود. این بود كه خیابانهای اصلی را با دوچرخه طی كرده بود وبه كوچههای خاموش و پر از آوار كه رسیده بود دوچرخه را به دستش میگرفت. متوجه آمدنش نشده بودم، حواسم به كتابهای پراكنده در لابلای خرابهها بود، مذهب علیه مذهب سالم مانده بود، برخی كتابهای دیگر شریعتی هم همراه با دفتر و كتابهای مچاله شده دیگر در لابلای آوارها گیر كرده بودند. تكههای شكسته چندتا سیدی هم اینطرف وآنطرف دیده میشد. به جز اینها و تكه كوچكی پوستِ سر، همراه با موهای خاك آلوده كه هنگام بیرون كشیدن جنازه كنده شده بود اثر دیگری از ساكن آن خانه دیده نمیشد مرد میانسال كه شاید برای چندمین بار گاه وبیگاه بهاینجا میآمد دوچرخهاش را به خرابهای تكیه داد بود آرام اما مردد به سراغم آمده بود كه اینجا خانه دوست پسرم بوده، او هم دانشجو بود، آن شب پسرم با او در اینجا بودند.
گمانم این مرد تكیده ورنگ پریده تا امروز برای كسی حرفی نزده بود و انگار حالا در این خرابه خلوت ودور از غوغا، كسی را برای واگویه كردن حرفهایی دیده باشد. حرفها كوتاه بود اما تلخ، خیلیهم تلخ.
****
نخلهای بلند در باغچههای هر خانه ویران شدهای همچنان پا برجا و خاموش ایستاده بودند. اما مرد همسایه كه خانوادهاش جان سالم بهدر برده بودند و در محوطه حیاط همان خانه چادر زده بودند، یاد قناتها افتاده بود كه اگر ویران شده باشند در تابستان دیگر نخلها هم ثمره خوبی نخواهند داد. اگر چه بانكها و صندوق های قرضالحسنه آسیب چندانی ندیده بودند.
****
نزدیك غروب در كنار ویرانههای ارگ قدیم خلوت بود. چند نفر دوربین بهدست كه خودرا فیلم بردار تلویزیون معرفی میكردند زنی و كودكی را یاد میدادند كه چگونه به سوی هم بشتابند و هم را درآغوش بگیرند تا شاید فیلم مستندی را در باره مادری كه پس از چند روز فرزندش را در كنار خرابههای ارك پیدا میكند تهیه كرده باشند اما این زن و كودك انگار از همان قبیلههای اطراف هستند كه همراه با دیگر اعضای قبیله برای برخورداری از سیل كمكها به اینجا آمدهاند و چندان دل به كار كارگردان نمیسپارند این است كه صحنه را مدام تكرار میكنند. مادر كه در هیات همان اهالی منطقه است باید با سر و وضعی آشفته در بیابانهای اطراف سرگردان باشد تا ناگهان فرزندش را از دور ببیند و فرزندش نیز از آن سو مادر را پیدا كند. كودك باید فریاد برمیآورد: مادر، و مادر هم باید در جواب میگفت: آه امید كجا بودی.
****
به دوست همراهم میگفتم چه منظم هستند این ستاد هلال احمر تبریز، از آن شلختگی و بههم ریختگی كه در برخی ستادهای دیگر میدیدم در اینجا خبری نبود. لااقل هیچ مسئولی با دمپایی دیده نمیشود. همه افراد از بالاترین تا پائینترین، بند پوتینهاشان را محكم بستهاند و لباس متحدالشكلِ هلال احمر را پوشیدهاند. ظاهر كار هم چنان مینمود كه مسئولیت هركسی مشخص است و مثل اینكه هر كسی میداند كه چه باید بكند. شاید همین نظمِ ظاهری و جدی بودن هركدام از اعضاء سبب شده بود تا سودگرانِ خردهپا كمتر به سراغ آنها بیایند و آنان را نیز فرصتی باشد برای كمكرسانیهای واقعی.
****
برای خدا حافظی به گورستان رفته بودم. جایی كه خبرهای راست بیشتر است. این گورستان با این همه خانوادههایی كه تازه در خود جای داده بود بسی خلوت و خاموش مینمود، مثل بسیاری از ویرانهها كه در كوچه پس كوچههای شهر دیده میشد. گورهای دستجمعی را به یاری لودر ایجاد كرده بودند و روی جنازهها را با خاك پوشانده بودند اما بازماندگانِ هر خانوادهای توانسته بودند مدفن خویشاوندان خود را در این بیابانِ زخم دیده و زیر رو شده نشانه گذاری كنند حالا هر لنگه شكسته دری، هر شاخه بریده نخلی، هر چوب و پایهی نردهای، یا هر قوطی و جعبه شكستهای میتواند بهعنوان نشانهای موقت روی خاكِ تلمبار شده نصب شود تا در فرصتی دیگر سنگ قبری شایستهِ گورِ خانوادگی تدارك ببینند. اما نشانهای كه از موقتی بودنش دریغم میآید، تكه پارچه گلدوزی شدهای است بر سر گور دختری یا زنی جوان كه با نخ و سوزن گل بوته های سرخ وسبز را روی آن پارچه سفید پدید آورده بوده است ودر میان گل بوتهها این شعر حافظ را هم دوخته بود كه:
درخت دوستی بنشان كه كام دل ببار آرد
نهال دشمنی بركن كه رنج بیشمار آرد.
****
حالا كه از این سفر باز گشتهام، ماندهام دوستی را چگونهمعنا كنم. كدام نهال دشمنی در این سرزمین هست كه این همه رنج بهبار میآورد؟ اینهمه شور و احساسِ همدردی كه همه مردم ایران در این روزها از خود نشان دادند مگر كم بود؟ از مهر ورزیدنهای عاطفی و كمكهای مالی هم كه دریغ نكردند. مگر اینهمه نمیتواند درخت دوستی را بهثمر بنشاند؟
اما نمیدانم چرا این حس غریب را نمی توانم نادیده بگیرم كه رنجهای بیشماری بازهم در راه هستند. شاید لازم باشد كه تا دیر نشده دوستداشتن را از نو تعریف كنیم. دوستداشتنی كه پیش از بروز واقعه بتواند از اینهمه ویرانی و رنج پیشگیری كند یا لااقل گسترهی فاجعه را بكاهد. دوستداشتنی كه مردم فرودستِ روستاها را بیش از این به حاشیه نشینی و سوداگریهای پلشت نكشاند. ما آدمهایی زمینی هستیم. چرا دوستداشتنهای زمینی را تمرین و تجربه نكنیم؟ چرا دانسته و ندانسته به سودای آسمان زمین را تحقیر میكنیم؟ هنوز شهرها و آبادیهای بسیاری در این سرزمین هست كه با تكانهای از این دست، بازهم برسرمان آوار خواهند شد.
دی ماه 1382/ مشهد