عشق و انگاره
نوشتنها و خواندنها در بارهی عشق، هر اندازه به نقطهی کانونی خود نزدیکتر میشود، دشوارتر هم میشود. در گمانههایی که از عشق و عاشقی دارم، این هم هست که: عشق شاید مضمونی است تاویلی، و حسن معشوق همه آن است که در تاویل عاشق میآید. حتی اگر آن معشوق، انگارهای باشد به نام خداوند.
این نظریه همان است که حافظ به زبانی دیگر گفت که:
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز === ما دم همت بر او بگماشتیم
تاویل ما هم برای معنا بخشیدن به زندگی، به خودمان، و به جهانی است که در آن زندگی میکنیم. در این تعبیر، زندگی و زیستن به خودی خود شاید معنایی نداشته باشد. این ما هستیم که برای هر چیزی معنایی میآفرینیم، ما مخلوق خلاق هستیم. آفریدهای آفریننده هستیم. برای آفریدن هم اول انگارهها در خیال پدید میآوریم.
جهان واقعی و اکنونما، با جهانی که در آرزوها و انگارههامان داریم همسطح و متوازن نیست. نباید هم باشد. جهان واقعی ما همین است که هست، آمیزهای از وقایع دلپذیر و نادلپذیر، با آدمهایی نیمهتمام. اما در آسمان اندیشهمان جهانی دیگری هست بیگزند، بهتمامی دلپذیر، ولی از جنس خیال و انگاره.
جانداران دیگر شاید چندان گرفتار این عدم تعادل نیستند. یعنی در جهانی که برای خود دارند میان آنچه هست و آنچه باید باشد فاصله و شکاف چندانی نیست از این جهت نیازی به تغییر واقعیت موجود هم ندارند. تغییر، صیرورت، و توسعهی نسبی در کیفیت و روابط انسانی ما که در طول تاریخ پدید آمده، یکی هم شاید مرهون همین عدم تعادل و جهان نامتوازنی باشد که داریم.
پس، تاویل ما از جهان پیرامون خودمان، همیشه هم بی ثمر نیست و چنان نیست که تنها در عرصهی خیال باقی بماند. آنجا که واقعیت موجود پذیرای معنایی باشد که ما به او میبخشیم، آنگاه تغییر نسبی این واقعیت از وضع موجود به ایدهی مطلوب هم تا حدودی فراهم میشود. این تغییر به ویژه در روابط انسانی ما باهم قابل مشاهده است. اما هنگامی که واقعیت موجود، ظرفیت و آمادگی پذیرفتن نسبی انگارههای ما را نداشته باشد، آنگاه جز این نیست که سرنوشت خویش را بهانگارهای عبث آویزان کردهایم.
همانگونه که خندیدن و گریستنمان، نشانههایی از حضور ما در جهانی نامتوازن است همچنین به گمان من، عشق نشانهای جدیتر و بنیادیتر از فاصلهی میان واقعیت موجود و ایدهی مطلوب است. در اینجا، ایدهی مطلوب، یا همان انگاره را، تاویل عاشقانهی یکی از دیگری فرض کردهام.
تاویل ما از معشوق، به معنای فهم واقعیت و چیستی معشوق نیست. تاویل ما یعنی آن معنا و انگارهای که ما در خیال خود از معشوق پدید میآوریم. خیال ما هم چندان بلند پرواز هست که انگارههایش را در اوج کمال و بی نقصی بیافریند.
از جاذبهها و محرومیتهای جنسی که بگذریم، بسا که واقعیت و چیستی معشوق فروتر و بیمعناتر از آن معنا و انگارهای باشد که عاشق در خیال خود آفریدهاست. یعنی او هم شاید آدمی معمولی از جنس همین واقعیت و هم سطح آدمهای معمولی دیگر باشد.
نکتهی دیگری هم هست که به نظریه روان زنانه و روان مردانه در یک فرد باز میگردد و سودای عشق به معشوق را نوعی فرافکنی میشمارد. این بماند برای بعد. آنچه تا اینجا نوشتم، مبتنی بر پیش فرضی از رابطهی میان عاشق و معشوق است و نه رابطهی عاشق و عاشق. یعنی از نوعی رابطهی نامتوازن و نا همسطح میگویم که نامتوازن بودن آن شاید فقط در عرصهی خیال باشد نه در واقعیت.
احتمالا بحث پیرامون هجران، و توصیهی عطار به پرهیز از وصل میان عاشق و معشوق، یکی هم شاید به همین جهت باشد که در این حالت نامتوازن، وصل با معشوق، سبب ویرانی و فروپاشی آن انگارهای میشود که عاشق در افق اندیشگی خود پدید آورده است. و این در نگاهی کلانتر یعنی مرگ ایدهها و معناهایی که به هرحال به نوبهی خود سبب فراروی و اعتلای آدمی میتواند باشد.
از این نگاه، به نظر میرسد که تمیز نهادن زندگی زناشویی به عنوان امری واقعی و عینی، از مقولهی عشق چندان هم بی ربط نباشد. شاید برای تدارک زندگی مشترک، به دوست داشتن ها و همدلیهای معقول و متوازن بیشتر نیاز هست تا به شورمندیهای عاشقانه.
بیست و هفتنم آبان ۱۳۸۴
مشهد