به راننده گفته بودم: جبلالنور، او هم گفته بود خمسه و عشر ريال، كمي ترديد كرده بودم، راننده گفته بود: بعيد، حاجي بعيد، منهم گفته بودم هرچه تو ميگويي. نزديك غروب بود كه پاي كوه رسيده بوديم، و راننده گفته بود هذا جبلالنور.
دامنش پر از زباله بود، از قوطيهاي خالي نوشابه و شير گرفته تا انواع كاغذهاي مچاله شدهي شيرني و شكلات و پلاستيكهاي خالي و له شدهي آب. بالاي قله كه رسيدم هوا تاريك شده بود. كمي آنسوتر از قله، زائراني هنوز در انتظار بودند تا نوبتشان برسد. يا بايد دو ركعت نماز ميخواندند يا پشت بهغار و رو به دوربين عكاس بنگالي در حال دعا ميايستادند تا يك عكس مقدس يادگاري بگيرند. فرصت براي هردو كار نبود. چند نفر زائر لبناني هم روي تختهسنگهاي سقف غار نشسته بودند و صدا بهصداي هم انداخته و دعاي توسل ميخواندند. سه ساعتي كه از شب گذشت ديگر كسي آنجا نبود و تنها ماندم. خلوت و خاموش.
پيش از اين، بلورِ خيالم در حرمِ كعبه شكسته بود. هرچه كرده بودم كه زائر باشم، دست نداده بود، يعني همهي آن مناسك و اعمال كه بجا آوردم، هيچ. حالا آمدهبودم در اين خلوتِ كوهستان، مگر رد پايي ديگر از محمد يافته باشم، شايد از خدايش، نشانيِ ديگري پيدا كنم. خدايي كه با كشتار گروگان گيرها رابطهاي نداشته باشد، براي جان بيگانگان هم حرمت قايل شود، بچههاي آنها را هم دوست داشته باشد. مثل خداي شيخ ابولحسن خرقاني عاشق باشد، در پيرامون خانهاش غوغا و فرياد مرگ بر اين و مرگ بر آن طنين نيانداخته باشد. بر ديوار خانهاش نوشته باشد كه هركس در اين سراي آمد نانش دهيد، نانش دهيد و از دينش مپرسيد. براي پيدا كردن خدايي اينگونه آمده بودم.
گرماي روز در اين كوهستانِ خشك و عبوس فرصت آن را نميداده تا محمد از پناه صخرهها به قله بيايد و آغوش به سوي آسمان بگشايد. اما شب فرصتي ديگر است. در پهنهي آسمان، تابش ماه، تلالوء ستارگان، و سكوت و بيكرانگي است، از آن دست كه دل آدمي را در خود ميفشارد.
محمد، يكه و تنها، بر فراز اين صخرهها، دور از غوغاي طواف و سعي ميان صفاو مروه آمده بود. در اين سكوت، تاريكي، و خاموشي، اگر صدايي بوده باشد، گهگاه شايد زوزهي شغالي، نالهي مرغي، وزيدنِ بادي در پيچ و خم صخرهها، و ديگر هيچ. شايد، شبهاي بسياري را در اين فراز آمده بوده و بسا كه تا طلوع بامداد، چشم به پهنهي آسمان دوخته.
ميانديشم، آدمي در اين هستي چيست؟ در برابر اين پهنهي بيكرانهاي كه بدايت و نهايتي براي آن نميتوان پيدا كرد، عمر آدمي حتي لمحهي كوتاهي هم محسوب نميشود. در برابر اين عمق و عظمت، آدم چون پرِ كاهي مينمايد كه با وزش يك نسيم، از جا كنده ميشود و براي هميشه ناپديد ميگردد. اگر چنين است، پس اينهمه خصومت و دشمنيِ اولاد آدم با هم چرا؟. از درك سكوت طفره ميرويم، تا از دانستنِ خويش، طفره رفته باشيم. چه حيلهها كه براي توجيه حماقتهاي خود نميانديشيم. شايد از آن رو كه بسي سنگين است اين سكوت و اين عظمت. زهي گم شدنِ در غوغا، زهي صدا بهصداي هم انداختن و در پيرامون كعبه چرخيدن و چرخيدن. و گاه آرزوي مرگ رقيب. شكست دشمن. مرگ بر اين، مرگ برآن.
هنگامي كه شب همراه با غبار زمين باشد و ماه نيز از صحنه بيرون رفته، و همهچيز در آغوش تاريكي و ظلمت خزيده باشد، بر اوج اين قله، محمد را تنها ميبينيم، با سري پر از انديشه، و بيتاب از اين همه درد بيدرمان كه آدم را بههزار فريب كشانده است. چه آنكه خويش را به شراب خرما ميسپارد و چه آنكه خود را در غوغاي طواف و هياهوي حرم گم ميكند، و چه آنكه خيالات خوش براي عالم پس از مرگ ميبافد و زاهدانه خود را بهحماقت ميكشاند. همهي ما مردمان از دردي مشترك رنج ميبريم.
راستي محمد، خداوند هنوز هم با قلم تقدير در آسمان به نوشتن مقدرات آدمها و ملتهاي زمين سرگرم است؟
آيا طرح تازهاي در كارگاه آفرينش نيست كه مرحمي بر اين زخم كهنه ما باشد؟ نه براي آن سوي آسمانها، نه براي ناكجا آباد، براي همين زمين؟ براي همين زندگي؟ اينكه ناجاودانه هستيم بماند، چرا اينگونه بهتلخي و پلشتي و خصومت با هم سر ميكنيم؟
محمد خواب بود، يا بيدار؟ حالتي ميان خواب و بيداري، در پناه همين صخره كه اكنون در برابر خويش ميبينم. با سري سنگين از انديشههاي متناقض، با دلي بيتاب از اندوه بيكرانهي انسان.
شب بهنيمه رسيده بود، كه ناگهان، آواي غريبي او را در خود گرفت.
آواي پيچيدنِ طوفان بر گردهي صخرهها نبود، بسي سهمگينتر. از كجا بود اين آوا؟ از آسمان؟ از زمين؟ از عمق وجود خود محمد؟ از جانب كوه؟ از درون غار؟
هيچ معلوم نيست. انگار از همهي هستي، هم از آسمان، هم از زمين. هم از كوه، هم از نسيمي كه بر صخرهها ميوزد، هم از عمق وجود محمد، و هم از بوتههاي كوهستان، يك سمفونيِ بزرگ، با شركت همهي اجزاء هستي، يك كلام را در جانِِ محمد ميسرايد كه:
بخوان
چه چيز را بايد بخواند؟ خود ميداند؟ شايد همان كلامي را كه سالها در جستجويش بود. همان كلامي كه گهگاه در سكوت و در پيوند با بيكرانگي، شبحي از آن را ديده بود. كلامي به سنگينيِ رنجهاي بيشمار همهي آدمها، همهي قبيلهها، همهي ملتها. به سنگينيِ همه ظلمتهايي كه در آغوش درهها خزيدهاند.
محمد را ميبينم، تلاش ميكند، در خود ميپيچد و، با خود مينالد كه:
نميتوانم.
و در خود فروميغلطد. بيهوش ميشود. لحظاتي مي گذرد. طوفان آرام ميگيرد. همه چيز بهسوي آرامش باز ميگردد. محمد بههوش آمده، هوشياري خود را باز يافته، با چشمان حيرت زدهاش همه چيز را از نظر ميگذراند.
ترسي متبرك، جانم را فراگرفته است.
انگار ذهن هوشيار در آستانهي ناخودآگاه كيهاني ايستاده است كه باز همان آواي غريب او را در خود ميگيرد كه:
بخوان
اينبار صريحتر و آشكارتر. محمد بازهم تاب نميآورد، بازهم از خواندن آن كلام عاجز ميماند، بازهم در خود ميپيچد و فرو ميغلطد. چه درهي هولناكي است در كنارهي اين غار حرا ! مرزهاي هوشياري و ناهوشياري درهم ميريزند، و محمد بيهوش، در شكاف همين صخره كه اينجا هست، همين كه غار حرا مينامندش.
هنوز بههوش آمده و نيامده كه اينبار آن آواي غريب، راهِ چگونه خواندن را نيز براي محمد بيان ميكند:
بخوان،
بهنام خداوندت، همآنكه آفريد.
آفريد انسان را از علق،[1]
بخوان،
وخداوندت گراميتر است
همانكه آموخت به قلم
آموخت انسان را، آنچه نميدانست
سخن از آفرينش آسمان و بيكرانگي نيست، سخن از آفرينش آدم نخستين از خاك و اسطوره بهشت نيست، سخن از عظمت كهكشانها،كوهها و درياها نيست. سخن از آفرينش قديسين و مومنان به خداوند نيست. آفرينشِ انسان را ميگويد، همين انساني كه اكنون هست. همينكه مدام از همآغوشيِ مردي و زني از هر آيين و مذهبي پديد ميآيد، همين كه نامش با دوستداشتن و عشق ورزيدن ميتواند يگانه باشد.[2] همين ما، كه ميتوانيم چيزهاي تازه ياد بگيريم، ميتوانيم دوست داشتن را هم تجربه كنيم، ميتوانيم قلم برداريم و طرح تازهاي براي زندگي درافكنيم.
پس تكليفِ مرگ چه ميشود هنگامي كه سخن از آفريدن است؟ آموزههاي ربيها، موبدان، رهبانان، كاهنان و اين همه متوليان دين كه مدام از مرگ ميگويند و بني آدم را حلق آويز آسمان كردهاند چه ميشود؟ تكليف اينهمه قديسان و شفيعان و رهبران چيست؟ با آنها كه دشمنِ خويش و دشمن خدا ميپنداريمشان چه كنيم؟
محمد را ميبينم كه سراسيمه از اين كلام تازه كه در يافته از دهانهي غار بيرون ميزند. كنارهي غار پرتگاهي هراس انگيز است، محمد خود را از لابلاي سنگها و صخرهها به اين سو ميكشاند. از اين غار تا كنار كعبه دوساعتي راه است. باشتاب به سوي مكه سرازير ميشود چنان است كه سر از دستار نميشناسد.
---------------
مكه در آغوشِ مستي شبانهي خود فرو خفته. هيچكس نميدانست كه در آن سوي مكه، در ميان آن صخرههاي خاموش، بر محمد چه گذشته است. خديجه انگار كه دلواپسِ شوي، ميان خواب و بيداري پرسه ميزد، كه ناگهان صداي پاي او را ميشنود و او را در برابر خود ميبيند.
- محمد، تو را چه شده؟ چرا ميلرزي؟ چهپيش آمده اي محمد؟
و محمد پاسخ ميدهد كه:
- ميترسم خديجه، ميترسم. مرا بپوشان.
خديجه باز نگرانتر از هميشه:
- آخر مرا بگو، چه حادثهاي برايت پيش آمده؟
و بعد محمد چون بيماري سخت، بي رمق و لرزان، خود را در بستر خويش پنهان كرده.
ميگويند كه در پگاهِ همان شب، شايد هم شبگير، خديجه كه بيتابي محمد او را هم بيتاب كرده بوده، با شتاب بهسراغِ خالوي خود ميشتابد، ورقه خالوي خديجه اهل كتاب بود، از نبوت چيزها ميدانست، خديجه حكايت شوي خود را با ترسي آميخته به احترام براي ورقه بازگو ميكند. ورقه كه بادقت به سخن خديجه گوش سپره بود ميگويدكه:
«اي خديجه، اگر آنچه گفتي، راست گفته باشي، و اگر اين كلام كه ميگويي در آن خلوت به محمد رسيده باشد، پس بايد به تو بگويم اي خديجه، سخت مراقب باش، كه ناموس هستي بر شوي تو محمد نازل شده»
ساعت يك نيم بامداد شده بود كه صداي حرف زدن چند نفر از شيبِ آن سوي قله بهگوش رسيد، بعد نور چراغ قوهها از پس سنگها پيدا شد، يك گروه حدودا بيست نفري از زنان و مردانِ اندونزي هستند كه به غار ميآمدند، بيآنكه هم را بشناسيم، در آغوشم گرفتند، و گونههايم را بوسه ميدادند. حالا نميدانم كلامي كه محمد يافته بود، همينگونه بود، يا من دوست دارم اينگونه باشد. اما اين را ميدانم كه داستان هبوط آدم از بهشت به همين دليل بود كه آدمها يكديگر را دشمن ميداشتند.[3]