کاهن پیر و دختر یاغی
این نوشته را میتوان چکیدهی کتاب «مریم مادر کلمه» دانست.
علی طهماسبی
×××××××××××××××××××××
روايتي بود كه وقتي حضرت آدم در باغ عدن بوده با خدا حرف ميزده اما در همان وقت حوا گوشش به حرفهاي شيطان بوده. اين روايت را كاهنانِ معبد خداوند كشف كرده بودند مطابق همين روايت فكر ميكردند خداوند فقط با مردها حرف ميزند واز سخن گفتن با جنس مونث بدش ميآيد.
بعد گفته بودند مردها هم براي اين كه در نزد خداوند عزيز باشند بهتر است كلام زنان را نشنوند اين بود كه زنها حتي براي حرف زدن با مردها هم مشگل پيدا كردند. به معبد خداوند هم حق نداشتند وارد شوند مگر گاهي به ضرورتي، آنهم پوشيده و خاموش و در پس پرده.
مردها و بويژه كاهنانِ معبد براي اين كارشان دلايل زيادي آوردند. با همان دلايل، زن ها ودختر ها هم قانع شدند كه نبايد وارد معبد شوند و هيچگاه بهاين فكر نيفتادند كه خود را در گفتگو با ديگران ببينند چه رسد گفتگوي با خداوند. اين بودكه از آن پس آوايِ هيچ زني در معبدي و معبري شنيده نشد.
ميگفت انگار خداوند از اينكار مردها خوشش نيامد؛ زيرا از آن پس ديگر با كاهنان سخن نميگفت. پاسخ دعاها ونيايشهاشان را نميداد. كاهنان كه قبلا از طريق روياهاشان ميتوانستند كلام تازه خداوند را بشنوند، حالا هيچ رويايي بهسراغشان نميآمد. انگار كه جانشان عقيم شدهبود. اگرهم گهگاه رويايي ميديدند جز صحنههايي پريشان، هراسانگيز وفلج كننده چيز ديگري نبود.
بلاي ديگري كه خداوند برسر كاهنان آورد اين بود كه بچههاشان مرده بهدنيا ميآمدند. هرچه مردها دعا ونيايش ميكردند هيچ فايدهاي نداشت، وهيچ پاسخي از خداوند نميشنيدند.
كاهنان ومتوليانِ معبد خداوند كمكم پير ميشدند، وديگر اميدي نمانده بود كه فرزندانِ خودشان جاي آنان را در معبد بگيرند. بههنگام راه رفتن چنان بودند كه انگارخودشان جنازه خودشان را مشايعت ميكنند.
روزها همچنان بيهيچ اميدي سپري ميشد، وكاهنان با آواهاي خستهي هر روزه در نيايشهاشان، فضاي معبد خداوند را خستهتر ميكردند. تا آنكه يك روز واقعهي نامنتظرهاي پديد آمد، وكاهن پيرِ معبد را خبر كردند كه دختر جواني خود را به درون معبد انداخته، ودر يكي از رواق ها پنهان شدهاست.
غيرت كاهنان به جوش آمده بود. اين معبد خانه خداوند بود، وحالا با آمدن يك دختر ياغي درخانه خداوند فكر ميكردند كه به همه مقدسات آنان توهين شدهاست. حالا كاهن بزرگ در حالي كه ميداند دخترِ جواني در يكي از رواقهاي معبد پنهان شدهاست چگونه در محرابِ عبادت بايستد؟ وچگونه بي آنكه ذهنش بهآن دختر كشيده شود دعاهاي يوميه را بخواند؟.
غوغا بالا گرفته بود، كاهن بزرگ دستور داد تا همه خادمان معبد بسيج شوند وهمه رواقها، پستوها، زاويهها، و زيرزمينهاي معبد را با دقت جستجو كنند. تا آنكه دختر ياغي را يافتند، ابتدا مي خواستند او را كشان كشان نزد كاهن بزرگ ببرند اما نه قانون شرع اجازه ميداد كه مردان به او دست بزنند ونه جرأتش راداشتند. انگار هيبت نگاه دختر ياغي از اقتدار كاهنان بيشتر بود.
جاي او را بهكاهن بزرگ خبر دادند. كاهنِ پير آرام آرام با سري سنگين از انديشه هاي مبهم به سوي زاويه نيمه روشني كه دختر درآنجا بود حركت كرد. در حالي كه انبوهِ كاهنان وخادمان در پيرامونش او را همراهي ميكردند. اما هنگامي كه كاهن پير دخترِجوان را ديد چنان شد كه انگار طوفاني سهمگين در وجودش پديد آمده باشد.
اين طوفان از كجا بود؟ خودش هم نمي دانست، شايد از تلاقي نگاه او با نگاه آن دختر ياغي بود. نيروئي ناشناخته وغريب، كاهن را در پيچ وتاب خود گرفت. چندان كه براي دقايقي ساكت و مبهوت ايستاد. بيهيچ حركتي. همراه با سكوت وحيرت او، تمامي كاهنان وخادمان خاموش وبيحركت منتظر ماندند تا ببينند دستور چيست؟
كسي نميدانست در تلاقي نگاه كاهن پير ودختر ياغي جدالي در كار است يا گشودنِ رازي؟. انگار كه گفتگويي بي گفت وصوت است در باره امري معضل وپيچيده؛ سكوتي سرشار از معناهاي ناگشوده بود. تا آنكه آرام آرام نگاه كاهن پير تسليم شد و قامت استوارش مانند فانوسي تا خورد، زانو زد، همانگونه كه در برابر محراب زانو ميزنند. وآنگاه به آرامی دست دخترك را در دست خويش گرفت و بوسيد. همانگونه که دست قديسی را می بوسند.
كاهنان وخادماني كه پيرامون آنان حلقه زدهبودند از بهت وحيرت چنان شدند كه انگار خشكشان زده باشد. سكوتي دلپذير همه جا را گرفته بود. چندان كه هيچكس تمايلي به شكستنش نداشت. تا آنكه كاهن پير آرام وبا طمانينه نگاه به سوي ديگران چرخاند. همانگونه كه از مناسكي، يا از نمازي فراغت پيدا ميكنند. در برابر چشمانِ حيرت زده ديگران پذيرفت كه دخترِ جوان آزادانه در معبد رفت و آمد كند. بههر آداب و ترتيبي كه خود ميخواهد. مي دانست چنين كاري بر خلاف همه سنت هاي گذشته وحال است، وحتي پذيرفت كه ميزباني دختر را در معبد خود بعهده گيرد. انگار كه روح ياغيگريِ دختر به كاهن بزرگ هم سرايت كرده بود. هركس هرچه مي خواهد بگويد .
از آن پس هرگاه دختر جوان به معبد ميآمد كاهن پير به ديدارش ميشتافت. چنان بود كه شاگردي دبستاني به نزد خانم معلم محبوب خود ميرود، ساعتي را در زاويهاي به خلوت مينشتند وهنگامي كه كاهن از ديدار دختر باز ميگشت شادمانيهايش نشان مي داد كه بسي چيزهاي تازه آموخته است. به آن مي مانست كه پيرِ معبد، كودك شده است.
كاهنان وخادمان ِديگر با شگفتي اين واقعه را زيرنظر داشتند. مردم كوچه وبازار هم با تعجب اين ماجراي عجيب را براي هم باز گو ميكردند، وهيچ كس از پرگوئيهاي خود در اين باره دست بردار نبود. اما كاهن پير در برابر پرسشهاي ديگران سكوت كرده بود وهيچ نميگفت.
ديدارهاي پر رمز وراز كاهن با دختر، به پرگوئي ها دامن ميزد. اما اتفاقات عجيبتري كه بعدها پديدآمدچنان بود كه ديگر كسي در پيِ توضيح اين واقعه نبود. مهمترين اتفاق آن بود كه پس از آمدن باكره جوان بهمعبد، خداوند گفتگوي خود را با كاهنان ازسرگرفت، دريچه روياهاشان را گشود. در ذهنشان انديشههاي تازهاي شكل گرفت. زنان هم بيهيچ تمايزي، همچون مردان به معبد ميآمدند. همه ميتوانستند دست هم را بگيرند و با هم حرف بزنند. اتفاق ديگر آن بود كه حالا بچههاشان زنده بهدنيا ميآمدند وميتوانستند معناي كلمهها را بفهمند.
ميگفت اما در اين زمانه كه ما هستيم، اين كاهنان پير همان روايتِ كهن را باور كردهاند. با اينکه دختران بسياری از راه رسيدهاند که ياغی بر آن روايت هستند اما كاهنان انگار نهميبينند و نهميشنوند و نه می توانند کودک شوند تا کلام تازه بياموزند.