از شهر تا گورستان
هنوز ساعتي به غروب مانده بود كه همراه مادر بزرگم به گورستان حاشيهي شهر مشهد رفته بودم.
از خانهي ما كه در همان ميدان مجسمه بود تا گورستان حاشيهي شهر راه زيادي نبود. درشكهچي آنسوترك گورستان به انتظار ايستاد تا ما برگرديم. به هنگام غروب گورستان خلوت ميشد و مادر بزرگ ميتوانست با خيال راحت مناسك خودش را داشته باشد. يكان يكان گور خويشاوندان را به نوهي هفت سالهاش كه من باشم نشان ميداد، و بر سر هر گوري مكثي، نگاهي به دورها، ياد خاطرهاي، لبخندي، و بعد هم طلب آمرزشي. گوركن هم يكي دو تا گور تازه حفر كرده بود، براي هركس كه آن شب زندگي را بدرود بگويد و فردا كه جنازه را آوردند به انتظار حفر گورتازه نمانند.
مادر بزرگ يك بار ديگر فضاي گورستان را از نظر گذرانيد. گورستان خلوت و خاموش، درشكهچي هم در آن دورترك به اسب و كالسكهاش مشغول بود. مادر بزرگ به درون گور تازه حفر شده خزيد، زني ريزه نقش بود، گور تازه برايش بزرگ هم بود. چادرش را دور خودش پيچيد. مثل كسي كه خود را در كفن ميپيچد، صورتش را هم كاملا پوشانيد. بعد مثل جنازهاي كه در گور ميخوابانند راحت و آسوده خوابيد. بيهيچ حركتي، انگار واقعا مرده باشد. شايد ربع ساعتي، يا بيشترك.
بيرون كه آمد گرد و خاك از بال چادرش را تكاند، دستم را به مهر گرفت، سر زنده و شاداب.
از آن پس هر وقت مادر بزرگ تا پاسي از شب براي انبوه نوههاي قد و نيم قدش قصههاي عبرت آموز ميگفت و آوازهاي خوش ميخواند و همه را شادمانه به رقص و پايكوبي دسته جمعي وا ميداشت، مي دانستم كه اين همه، بيشتر از همان سر و سّري مايه ميگرفت كه با مناسك عجيب خود در گورستان دارد. اينهم معجزهي ديالكتيك گورستان.
به مسعود كه در شهر دوشنبه ميزبانم بود گفته بودم دوست دارم گورستان اين شهر را هم ببينم. گفته بودم به سفر كه ميروم از چندجاي به خصوص ديدن ميكنم كه يكي هم گورستان است.
بعد حسن تودهاي را هم با خود همراه كرده بوديم. پير مردي ايراني كه از سال 1324 با دلبستگي به نظام كمونيستي به شوروي سابق هجرت كرده بود. يا بگويم از ايران فرار كرده بود به سرزمين رؤياها. ميگفت:
اينجا كه آمدم مدتي زندانيام كردند، كه چرا جبههي مبارزه را در ايران ترك كردهاي.
و حالا هشتاد و پنج ساله بود، تنها زندگي ميكرد، خشكيده و درهم شكسته. همسر روسش سي سال پيش او را ترك كره بود. بچههايش هم ميگفت شايد به مسكو باشند. چند سال بعد از فروپاشي شوروي با دشواري بسيار سفري به ايران آمده بوده اما هيچ آشنايي پيدا نكرده، شايد همهي خويشاوندان قديمياش مرده بودند. همينگونه ها بوده كه بي آنكه چيزي از گذشتهها پيدا كرده باشد باز دو باره به همان تاجيكستان بازگشته.
حالا انگار گورستان دوشنبه را از هرجاي ديگري بيشتر ميشناخت. گورها بسيار بينظم ساخته شدهاند. بسياري از گورها جز برآمدگي خاكي هيچ نشاني ديگر از گور بودن ندارند مردم دوشنبه هم انگار رابطهاي با گورستان و با گذشتگانشان ندارند، جز دفن مردگانشان. همين بود كه ميانهي روز هم گورستان خلوت بود و به جز ما كسي آنجا نبود. پير مرد يكان يكان گور رفقاي سابقش را نشانمان ميداد. پاي نردهي يكي از گورها هم نشست، و انگار چيزي زير لب زمزمه ميكرد. بسياري از آنها بعد از فروپاشي شوروي مرده بودند. كمي عجيب به نظر ميرسيد كه چرا اكثر اين رفقا در گورستان مسلمانها به خاك سپرده شدهاند. خود حسن هم سفارش ميكرد كه در همين گورستان مسلمانان دفن شود [1].
يعقوب كه مرگ خود را نزديك ديده بود، همهي فرزندانش را خوانده و براي هر كدام سفارشي كرده بود و همه را بركت داده بود تا ميراث عهد را و جان پدر را پس از او صاحب شوند، جز شمعون و لاوي كه حرمت و عهد پدر و نياكان را پاس نداشته بودند، يعقوب از آنان گلايهها كرده بود و گفته بود كه:
« اي روح من به مشورت ايشان داخل مشو،
اي جلال من، به محفل ايشان متحد مباش،
لعنت به خشم ايشان،
ايشان را در يعقوب متفرق سازم و
در اسرائيل پراكنده كنم»
به گمان من گورها را ميتوان تقسيمبندي كرد. گورهايي كه در ناخودآگاه فردي و جمعي ما تعبيه است و گورستانهايي كه روي همين زمين و در كنارهي آباديها و شهرمان هست. در اولي روان گذشتگان ما مدفوناند، از دورترين روزگاراني كه شايد تاريخ هم به ياد نياورد، همانها كه با روان ما در ميآميزند و بخش عظيمي از ناخودآگاه ما ميشوند. اين گذشتگان، هرچه به گذشتههاي دورتر باشند، همگانيتر و جمعيتر ميشود، يعني اجزاء تشكيل دهندهي روان جمعي و ناخوآگاه قومي ما ميشوند. و هرچه به زمان ما نزديكتر ميشوند، خصوصيتر و شخصی تر.
و گورستانِ ديگر، همين خاك است كه پيكرهي آنان را در بر می گیرد و آن پیکره ها نیز اندك اندك با خاك سرزمين ما يگانه ميشوند. مطابق با همين پيش فرض، گورستانهاي حاشيهي هر شهر و آبادي، نمادي از گورهاي ناپيدايي ميشود كه در ناخودآگاه ما تعبيه است. و باز بر اساس همين باور، رابطهي مردم با گورستانها، ميتواند نمادي از رابطهي آنان با ناخودآگاه قومي خودشان هم باشد.
در تقسيم بندي ديگري، مردگان را نيز ميتوان به دو بخش عمده تقسيم كرد. يكي از آن دست كه در بارهي يعقوب و فرزندانش آمده، يا بگو از آن گونه که حافظ در روان جمعی ما مقام کرده، و ابولحسن و ميراث بر جاي نهاده از عرفان خراساني در آداب و سلوك با هم بودن، و بسا بزرگان و قديساني كه هركدام لايهاي از اين درخت تنآور فرهنگ قومي و ملي ما هستند. و ديگر، مردههايي كه مردهاند، و هيچ ياد و خاطرهاي دلپذير در نسل بعدي خود برجاي ننهادهاند. اين را هم از رابطهي مردم با گورستانها ميتوان فهميد. گورهايي هستند كه مزار و مرقد ميشوند و در قلب هر شهر و تمدني زيارتگاه نسلهاي پي در پي مي گردند، و گورستانهايي بودهاند كه با خاك يگانه شدهاند و بر آنها شهرها و خانهها بنا شده و ميشود.
اين مردهها، كه ظاهرا هيچ ياد و خاطرهاي از خود برجاي ننهادهاند و هيچ نشانهاي بر خاك از آنها ديده نميشود، اگر چه پيكرشان در گورستانها خاك شده، اما انگار گه گاه كه ميدان را باز ميبييند و فرهيختهاي در برابر خود نمييابند، در ناخودآگاه وارثانشان جان ميگيرند و آشوب ميآفرينند، بيآنكه چهرهاي آشكار از خودبنمايانند و بيآنكه ما آدمهاي زنده بتوانيم منشاء اين وسواسها، دلهرهها كه آنان پديد ميآورند تشخيص دهيم.
درستتر اينكه اين ميدان آشوب هنگامي گشوده ميشود كه ميراث ادب و فرهنگ ملي يك قوم، قديسان و بزرگان يك ملت، بازيچهي سوداگران قدرت و سياست شود. اعتبار جانهاي آزاد در ادب و فرهنگ ملي يك قوم كه هزينهي قدرت طلبي و فزونخواهي سوداگران گردد، آنگاه نوبت مردگان آشوبگر فرا ميرسد تا زنجيرهاي دوزخي خود را بگسلند، از دخمههاي هزارتوي ناخودآگاهي قومي سر برآورند و نسلي را در سيطرهي خويش گيرند.
شايد همينگونهها باشد كه نسلي نو بيآنكه به خود باشد همهي بزرگان و عاشقان و قديسان تاريخ و سرزمين خويش را به مضحكه ميگيرد و به بهانهي رهايي از مردگان، بازیچه ی گردباد كور و خشمآگين مردگان ميگردد.
اين را براي يكي از بچهها گفته بودم كه ما بايد بتوانيم اين گذشتگان بينام و نشان خود بشناسيم، شاید شایسته ی زندگی آگاهانه یکی هم همین باشد که از این دخمههاي هزارتوي ناخودآگاهی و انبوه اجداد درهم تنیده آگاهی پیدا کنیم، عيبهايشان، ندانمكاريهايشان، گشادبازيهايشان، طمعها و تجاوزهايشان را بشناسيم، بعد هم با شرح صدري بيشتر از اينكه داريم از گناهانشان در گذريم تا شايد آرام گيرند و بيش از اين آشوب در ما نيافرينند. اين شايد معناي طلب آمرزش براي پيشينيان باشد. يعني اين ما هستيم كه بايد گذشتگان خويش را بشناسيم، به محاسبه بكشيم، و سپس رحمت كنيم و ببخشاييم و عبور کنیم.
تنديس صدرالدين عيني در يكي از ميدانهاي شهر بر پا است چنان كه انگار نگران آيندهي ملت تاجيك است. فردوسي بزرگ و رودكي هم هستند، مزار بي زائر مولانا يعقوب چرخي هم آنسوترك از شهر دوشنبه برجا است. اما در اين ديار هم طبقهي اجتماعي تازهاي شكل گرفته است مثل همهي كشورهاي تازه به استقلال رسيدهي شوروي سابق. نو كيسههاي تازه بهدوران رسيدهاي كه شايد نه غم فرهنگ و ادب ملي را داشته باشند و نه دغدغهاي بابت سوسياليزم و عدالت اجتماعي. از همان قماش كه كلانترهايش را در ايران خودمان هم ميبينيم. و پيش از آنكه از صدرالدين عيني و يعقوب چرخي و ديگران كاري براي اين ملت برآيد، اين طبقهي تازه بهدوران رسيده شتاب برداشته تا اگر بتواند همهي خوب و بد تاريخ گذشتهي خود را به فراموشی بسپارد و مدل ديگري از زندگي را ارائه دهد كه شايد براي يك ملت فرجامي خوش نداشته باشد.
اين سفر به تاجيكستان هم بهانهاي شده براي ذكر مصيبتي از روزگار خودمان.
آبان ماه1386 تاجیکستان