انگار این روزها هوای مشروطه را با خود همراه دارد. مردم عدالتخانه ميخواستند، عدالتخانه ميخواهند. ميگويند فساد و رشوهخواري - حالا بگو: رانتخواري- بيداد ميكند. تعدي و تجاوز هم انگار همهگير شده است. بيقانوني و تبعيض را حتي بچهها هم ميبينند. ميگويند يك چيزي هست به نام قانون كه ما آن را كم داريم.
اما شيخ فضلالله هنوز در حال و هواي مشروعه است. امينالسلطان و عينالدوله هم نتوانستند براي محمد علي شاه كاري بكنند. با آنكه قزاقها مجلس را گرفتند. اما انگار بيرون از مجلس و در ميان عوامالناس هم زمزمهي چيزي به نام عدالتخواهي وجود دارد كه با از ميان برداشتن مجلس، با حبس و زندان و اعدام روشنفكران و روزنامهنگاران مشروطهخواه هم از ميان نميرود.
بعد مشروطه پيروز شده بود. مردم شادمانيها كرده بودند، سرودها خوانده بودند، رقصيده بودند. مظفرالدين شاه در گور خود ميلرزد. محمدعلي شاه پناهندهي اجنبي ميشود. ميدان توپخانه هم خاطرهي بردار رفتن شيخ فضلالله را شايد براي خود نگه داشته باشد.
حالا قرار بود دور تازهاي در عرصهي فرمانروايي آغاز شود. قرار بود اعليحضرت يا همان قبلهي عالم، در برابر قانون با ديگران برابر باشد. خواه احمد شاه، يا رضاشاه يا هركس ديگر. قرار بود قانون را هم نمايندگان مردم وضع كنند. يعني كساني كه مردم انتخاب ميكنند. حالا واژهي «ملت» هم تغيير معنا داده بود و به دين آيين و مذهب گفته نميشد. يعني كسي نميگفت «ما ملت ابراهيم خليل» نميگفت «ما ملت اسلام»، مي گفتند «ما ملت ايران». يعني ایرانی بودن منحصر به مسلمان بودن نیست، انگار «مليت» راه خودش را از دين و مذهب جدا كرده بود. اگرچه در ميان مردم حرمت دين بر جاي خويش باقي بود.
تا اينجاي قصهي مشروطه و ما، تقريبا روشن و آشكار است. حماسي و برانگيزاننده است. حالا هم حرفِ چنداني از مشروعه برجاي نمانده، كسي هم در گفتههايش چندان اصرار ندارد بگويد: «همه براي اسلام». انگار مردم فهميدهاند كه شايد اين همه حرف از اسلام و دين در اين سالها، بيشتر ترفندي سياسي براي حكومت بوده. شايد همين است كه حالا كانديداها يادشان آمده تا بگويند: براي مردم، خدمت به مردم، خدمت به نسل جوان، رفاه عمومي، سازندگي ايران، «براي ملت ايران».
روزگار مشروطه هم حرف بر سر اين بود كه مردم خودشان سرنوشت خودشان را تعيين كنند. «قانون» برآيند خرد جمعي باشد. همان چيزي باشد كه اكثريت مردم به آن راي ميدهند. ظاهرا نبرد ميان فرمان ملوكانه و قانون پايان يافته بود. نبرد ميان فتواي فقيه و قانون مدني هم پايان يافته بود. به نفع قانون. اما....
اما در طليعهي مشروطه، اكثريت مردم بيسواد هستند، روستايي هستند. از ده مليون جمعيت ايران هشتاد و پنج درصدشان رعيت هستند. مبارزه عليه ظلم را ميفهمند، عدالت ميخواهند، امنيت ميخواهند، رفاه ميخواهند. سازندگي ميخواهند، اما رعيت هستند. قرنهاي بسياري بوده كه اجدادشان هم رعيت بودهاند. مفاهيمي چون عدالت و رفاه و امنيت را هم در همين ساختار نظام ارباب و رعيتي ميفهمند. نياز به شبان نيكو دارند. شباني كه هنگام چيدن پشم، پوستشان نكند. به يك منجي قدرتمند احتياج دارند تا همهي گوسفندان اين گله را به مراتع سرسبز و پر علف هدايت كند. تا اين گله را از هجوم گرگها در امان نگهدارد. مردم انتخاب ميكنند اما ارباب عادل وقدرتمند و خوب، سلطان قدر قدرت. شبان نيكو.
حالا ميتواني بفهمي كه چرا انقلابي روشنفكر دورهي مشروطه هم خود را ناگزير ميبيند وزير فرهنگ حكومت رضا شاه شود. چرا رعيت مردم رضا شاه را دوست دارند. چرا از مظفرالدين شاه ضعيفالنفس تكيدهي بيمار بدشان ميآيد، چرا سازندگي و اصلاحات بايد از بالا و از سوي حكومت اعمال شود. و چرا انقلابيها سر از استبداد بيرون ميآورند.
گمانم مركز ثقل داستان، يكي هم همينجا باشد كه مردم متناسب با ساختارهاي اقتصادي، سياسي و ديني در فرهنگ ارباب رعيتي، اصلاحات از بالا به پايين را بيشتر ميپسنديدند. آنهايي هم كه بيم خدشه دار شدن دينشان را داشتند و از كلاه پهلوي و كروات ميترسيدند به گوشهي خلوت و صوفيانهي خود پناه ميبرند و منتظر منجي موعود، تا او بيايد و اصلاحات از بالا به پايين را در چارچوب نظام اسلامي انجام دهد. همان اسلامي را مي گويم كه در سنت تاريخي با نظام ارباب رعيتي تلفيق شده است
بايد همينگونهها بوده باشد كه انقلاب مشروطه، نظام فكري اكثريت را در بارهي اصلاحات از بالا، چندان دگرگون نكرد. رضاخان جمهوري خواه هم بهزودي تلفيقي شد از اميركبير و ناصرالدين شاه. نظم و امنيت و سازندگي هم با قدرت تمام آغاز شد. يعني سازندگي و اصلاحات با اعمال قدرت از بالا.
مجلس شوراي ملي هم بود و بيآنكه قزاقها در صدد فتح آن باشند منتظر فرمان ملوكانه. رعيت هم راضي، اگرچه روشنفكران ناراضي يا به مرگ فجعه گرفتار شوند يا در زندانها آنقدر بمانند تا به مرض تيفوس بمیردند. مملكت بايد ساخته ميشود. خيلي چيزها هم ساخته شد. اما چيزي به نام دموكراسي، يا بگو مردمسالاري پديد نيامد.
اينكه چرا بايد اينگونه باشد؟ و چرا با اين فرهنگ رعيتمآبانه باز هم در سال پنجاه و هفت انقلابي ديگر پديد آمد، خود حديث مفصلي است و شرح آن از عهدهي اين مقال بيرون. اما اين را ميتوان فهميد كه در طي اين سالها اندك اندك به جمعيت مدرسه رفته و تحصيلكرده و دانشگاه ديده افزوده شد. ميرزا رضاي كرماني، ملكالمتكمين، ميرزاجهانگير خان سور اسرافيل و ديگر اعدام شدههاي دورهي استبداد قاجاري هم انگار پس از هفتاد سال دو باره سر از خاك بيرون آورده بودند، گرد از چهره زدوده بودند. تكثير شده بودند تا حرفشان را براي همين مدرسهرفتهها و دانشگاه ديدهها از نو تكرار كنند. براي انقلابي تازه عليه استبداد، عليه اعليحضرت.
اين داستان را شما هم ميدانيد، شايد بهتر از من. چگونگي آمدن علما و رهبران ديني به صحنهي انقلاب را هم يادتان هست. اما انگار يادتان رفته كه هنوز هم اكثريت مردم ما همان فرهنگ ارباب رعيتي را داشتند. طلاب علوم ديني هم كه اكثرا برخاسته از روستاها بودند. فقه و اصول و فروع و ديگر مضامين ديني هم ميراث دست نخوردهي روزگاران پيش از مشروطه بود. حالا در اين ميانه بحث جمهوري و دموكراسي را كه روشنفكران و تحصيلكردهها راه انداختهاند چه معنايي دارد؟ مگر ما از مشروطه تا انقلاب پنجاه و هفت، دموكراسي را تجربه كرده بوديم كه حالا راه و روش آن را ياد گرفته باشيم؟ مگر اصلاحات بخشنامهاي و از بالا جايي براي رشد مديريت مردمي باقي مي گذارد؟
گفتند دموكراسي يعني هرچه اكثريت بگويند، هرچه اكثريت بخواهند. اكثريت هم اسلام را ميخواستند، اسلام را انتخاب كردند، با همان قرائت ارباب رعيتي. شايد بههمين گونهها بوده باشد كه پس از انقلاب سال پنجاه و هفت جامعهي ما در انتخاباتي بينظير چرخيد به دورهي قاجار. روشنفكران و تحصيكردهها هم يا بايد ريش سياست ميگذاشتند و نماز وحشت ميخواندند يا منزوي و خانه نشين ميشدند، مهاجرت ميكردند، زندان ميرفتند، اعدام ميشدند. بعد هم برخي تحليلگران بگويند: انقلاب بچهها خودش را ميبلعد.
هنوز از رويكرد شريعتي به دين چيزي نگفتهام. از عرقچيني كه بعد از انقلاب بر سرش گذاشتند و ته ريشي كه بر صورتش نشاندند تا شبيه ميرزا بنويسهاي تجارتخانهي فلان حاج آقا بشود يادي نكردهام. اين بماند براي فرصتي ديگر.
هرچه بود انگار هنوز هم يكي بايد شبان گله ميبود. چيزي مثل عصاي چوپاني هم به دست داشته باشد. نه براي راه رفتن خودش، نمادي براي رهبريِ گله. همهي دستورها بايد از بالا صادر شود، همه مقامات مهم بايد از بالا منصوب شوند. سلسله مراتب اصلاحات از بالا به پايين باشد. اين را هم شما شايد بهتر از من بدانيد.
بعد كجا آمديم؟ يادش هم ملول ميكند آدمي را.
حالا، اين پايين هم كه من و شما ايستادهايم انگار اتفاقاتي در حال وقوع است. باورهايي در حال دگرگوني است. منظورم باورهاي ديني نيست، باورهاي نظام ارباب رعيتي را ميگويم كه درحال ترك برداشتن است. حالا آدمها براي زندگيكردن نياز به مهارتهاي تازهاي دارند كه خودشان هم ناگزير از انديشيدن ميشوند. باورهاي به اصلاحات از بالا، بخشنامهاي، دستوري و فتوايي با شكست مواجه شده، كاري از پيش نبرده و در حال فروريختن است. خواه در بارهي دين باشد يا در بارهي اصلاحات و اقتصاد و سازندگي و امنيت و عدالت و دادگستري و هرچيز ديگر كه به زندگي اجتماعي راه ببرد.
هنوز اما، به گمانم اين گونه نخواهد بود كه ناگهان همه چيز دگرگونه شود. بسيارند جماعتي كه در باورهاشان، امير كبير يا رضاشاهي را آه مي كشند. روند مردمسالاري، يا بگو: «مديريت عمومي و مردمي» هنوز راه زيادي در پيش دارد. هنوز هم شايد باورهاي ارباب رعيتي براي انتخاب يك اميركبير يا مثلا يك رضاشاه حزبالهي فرو ننشسته. هنوز هم شايد كفهي ترازو كم و بيش به سود همان باورهاي اصلاحات از بالا باشد، اما بسيار شكننده و آسيبپذير شده است اين باورها.
به گمانم حالا رقابت ميان بالاييها با هم نيست، آنها در يك شركت سهامي با هم كنار ميآيند. رقابت ميان باورهاي ذهني و فرهنگي خودمان با هم است. رقابت ميان باور ما به اطاعت رعيت مآبانه از يك سو و فرهنگ مديريت عمومي ومردمي، از سوي ديگر است. حالا بچه ها و نوجوان ها هم از بزرگترها چيزهاي بيشتري بلد هستند. مهارت هاي بيشتري دارند، جهان امروز را بهتر مي شناسند. شايد همين گونه باشد كه حالا انگار بالاييها از پايينيها ميترسند. حكومتگران از حكومت شوندهها چشم ميزنند.
علي طهماسبي
موضوع: يادداشت هاي کوتاه ***:[ admin ] : [427